دعوت به مجلس نخبه کشی!
نقد نمایش «خاطرات و کابوس های یک جامه دار از زندگی و قتل میرزاتقی خان فراهانی»
دکتر شهرام خرازیها/ عضو انجمن منتقدان و نویسندگان تئاتر: ساختار متن از آن روزگار تا کنون تقریبا دست ناخورده باقی مانده اما در صحنه همچنین در پاره ای از عناصر نمایش و اجرا،تغییرات قابل توجهی رخ داده است. جذابیت های نمایشنامه و قابلیت تعمیم پیام نهفته در آن به عصر حاضر به واسطه ساختاربندی درست همچنان حفظ شده است.ردپای متن «خاطرات…» در آثار ادبی،تصویری و نمایشی تاریخی سال های بعد(پس از سال 1356) مشهود و کپی برداری و تکرار زیرکانه بخش هایی از نمایشنامه در قالب های مختلف،غیرقابل انکار است.
پرده اول: حمام فين
«خاطرات…» شروع غافلگیر کننده ای دارد؛در همان صحنه نخست از پرده اول،امیرکبیر به قتل می رسد تا جامه دار(دلاک) حمام لب به سخن گشوده و همچون گروه همسرایان نمایش های یونان باستان،راوی تاریخی حکایتی شود که سرشار است از خون،توطئه و نخبه کشی.این شیوه افتتاح،خود به خود نمایشنامه و نمایش را به یک فلاش بک مطول تبدیل كرده است.اگر چه طبق قراردادی که نمایش با تماشاگر میبندد، جامهدار راوی فلاش بک است و او در بیشتر صحنهها همچون شاهدی خاموش به نظاره دیگران نشسته اما معلوم نیست در لحظاتی که غایب است یا هنگام ملاقات افراد در خفا برای توطئه چینی و در برخی صحنه های مربوط به اندرونی کجاست؟ و اطلاعات خود را چگونه و از چه منبعی کسب کرده؟راوی نمایش جامه دار است یا دانای کل نادیدنی؟!زبان و کلام راوی نمایش یا همان جامه دار در پاره ای از لحظات با موقعیت شغلی و جایگاه اجتماعی اش همخوانی ندارد گاه در حد یک فیلسوف و مورخ فرهیخته سخن می گوید گاه در اندازه یک دلاک ساده مظلوم!؟تقریبا همه آدم های «خاطرات…» مثل هم حرف می زنند! و تفاوتی اگر هست،نشأت گرفته از بیان و لحن بازیگران است نه از متن. پاره ای از دیالوگها و مونولوگ های شاعرانه جامه دار و عزت الدوله غیرپیشبرنده و تهی از پتانسیل نمایشی و بیشتر مناسب کتاب هستند تا صحنه.با وجود این نواقص،نمایشنامه «خاطرات…» از نمونه های کمیاب پیوند نسبتا درست ادبیات و تئاتر در ایران است.فخامت و وزانت متنی که دکتر رفیعی نوشته آن گونه نیست که مخاطب را پس بزند و بین او و اثر فاصله اندازد.این نوع نگارش که هم فرهیختگان را خوش آید هم برای مخاطب عام قابل فهم باشد،آسان نیست و حاصل دانش، تجربه اندوزی و خلاقیت است.
نقش ها خوب نوشته شده اند اما خوب پرورانده نشده اند.به نظر می رسد نیروی درونی پیشبرنده هر نقش زودتر از موعد تحلیل رفته است!نقش ها بیشتر جلوه بیرونی دارند؛آن چه باید از درون نقش ها فوران میکرده، نادیده گرفته شده است!ناصرالدین شاه کمیک نمایش گاه تا حد یک دلقک لوچ و یاوه گو تنزل یافته و گاه از قالب انسانی خارج و تبدیل به کاریکاتوری متحرک می شود. امیرکبیر در تمام لحظات انگار از قبل می داند که ناجوانمردانه به قتل خواهد رسید اما نمایش در مورد این که چگونه از این نکته اطلاع حاصل کرده،چیزی به تماشاگر نمی گوید!آشنازدایی رفیعی از شخصیت میرزاتقی خان فراهانی با نگاه بسیار کلیشهای او به مهدعلیا در تناقض است.مگر می شود در یک نمایش تاریخی که بر پایه مستندات شکل گرفته،غبار کلیشه را از یک شخصیت زدود و بر شخصیت دیگری نشاند؟
آدمهاي دكوري
برخی از شخصیت ها حکم دکور صحنه را دارند مثل سرورخان؛می آیند و می روند بی آن که آمد و شدشان در سیر ماجراها تأثیرگذار باشد.بازیگرگزینی دکتر رفیعی برای این نقش های کامل نشده کم ایراد نیست؟مصطفی ساسانی اشتباه ترین انتخاب اوست.در فیزیک و بیان این بازیگر چه چیز خاصی نهفته است که او را شایسته ایفای نقش ناصرالدین شاه کند؟چرا نقش قابل حذف سرورخان به هوشنگ قوانلو که بازیگر مطرحی در تئاتر است، سپرده شده و در مقابل نقشهای قابل اعتناء یا کلیدی به بازیگران نه چندان مطرح سپرده شده است؟نوسان بازی هنرپیشگان نمایش اعم از حرفه ای و غیرحرفه ای در برخی صحنه ها کنترل شده و هدفمند نیست مثلا مریم سعادت به واسطه بیان پرفشار،میمیک پرنوسان و اکت ها و ایست های سنجیده و خلاقانه اش و تحرک ذاتی نقش مهدعلیا عمدتا بازی دیگران را تحت الشعاع بازی خود قرار داده و به سلطان بلامنازع صحنه بدل میشود اما همین بازیگر در چند جا از نمایش نه به اقتضای نقش و نمایشنامه بلکه شاید به خاطر هدایت ناقص کارگردان،از دیگران جا مانده یا در لحظاتی که باید در کانون تمرکز تماشاگر قرار بگیرد، بیآن که دیگر بازیگران به حاشیه برانندش،نادانسته و ناخواسته خود را به حاشیه صحنه می کشاند.مهدی سلطانی نقش را تمام و کمال،آن چنان که کارگردان مد نظر داشته،بدون خلاقیت خودجوش و بدون بداههپردازی ایفا كرده است؛ متأسفانه نقش هم به گونه ای نوشته شده که قدرت مانور شخصی را از بازیگر ستانده است.نتیجه نهایی این بازی خودمحدود،امیرکبیری است که در برانگیختن همدردی تماشاگر با خود فقط در برخی صحنه ها موفق عمل می کند و گاه بر اقتدار حضورش در سایه حضور دیگران بالاخص جامهدار، خدشه وارد می آید.کارگردان به بیشتر بازیگران نه به عنوان هنرمندان خلاق بلکه به مثابه ابزار نگریسته است.
در قدرت فرم و محتوا،هر کدام به طور مستقل، نمیتوان تردید روا داشت،مشکل از جایی آغاز می شود که بین این دو پیوند محکمی برقرار نمی شود؛نمایشنامه روی کاغذ می ماند و بر صحنه جان نمی گیرد.نمایش «خاطرات…» بسیار پرفشار اجرا می شود؛هنوز یک ماجرا به اتمام نرسیده،ماجرای بعدی آغاز ميشود و هنوز یک شخصیت شناسانده نشده،کاراکتر بعدی پا به صحنه می گذارد.حاصل این شتاب بیش از حد، هجوم انبوهی از اطلاعات و بازنمایی رخدادهای تاریخی و سیاسی کپسوله شده به سوی تماشاگرانی است که مقهور میزانسن های مینی مال و خیره کننده نمایش شده اند.
اجرا حیات خود را از فرم می گیرد نه از متن.میزانسنهای چشمنواز این نمایش از حیات مستقل، نه از حیات تنگاتنگ با دیگر عناصر اجرا،برخوردارند به گونهای که تقریبا تمام عناصر اجرا حتی بازیگران را جذب خود كرده و بلعیده اند!یک رقابت ظریف و پنهان بین بازیگران با میزانسن،از همان پرده نخست تا آخرین پرده پدید می آید.بازیگران نمایش «خاطرات…» بی تردید برای رهاندن خود از اقتدار و سیطره فزون از حد میزانسن،راه دشواری را پیش رو داشته اند شاید به همین خاطر هم باید از نواقص و کاستی های بازی شان تا حدودی چشم پوشی کرد.
میزانسن نه تنها بر بازیگران بلکه بر تماشاگران نیز فشار شدیدی وارد می آورد،نتیجه سیطره شدید صدا،نور،رنگ و دکور بر کلیت اجرا،فاصله گرفتن تماشاگران از بازیگران است.فرصت کشف نکات تازه در بازنمایی حماسی زندگی امیرکبیر بر صحنه،ناخواسته و غیرمدبرانه از تماشاگران دریغ شده است.اجرا به تسخیر چشمان تماشاگران بسنده کرده و از تسخیر اندیشه شان در می گذرد.طراحی صحنه نمایش،بدون در نظرگرفتن کارکردهایش در اجرا،منحصر به فرد و از معدود نمونههای عالی در این زمینه است.برخی از صحنهها به آمیزهای از نقاشی،عکاسی و گرافیک تبدیل شده گاه حتی نمایش را به پرفورمنس و هنر مفهومی نزدیک کردهاند. انعکاس آب بر سقف و دیوارها،تأثیر بصری نمایش را عمق بخشیده اما به درک بیشتر و بهتر رخدادها و شخصیت ها کمک چندانی نکرده است.وجود آب در کف صحنه عملا نتیجه ای به بار نمی آورد حتی اگر مقصود کارگردان و طراح صحنه تشبیه حکومت قاجاریه به خانهای روی آب باشد.تقریبا همه آن چه زیبا و چشمنواز است از اجرا بیرون می زند و به متن نمی پیوندد در حالی که می شد اینچنین نباشد مثلا جا داشت در واپسین صحنه،همزمان با قتل جامه دار،آب کف صحنه به رنگ قرمز در می آمد تا خون را تداعی کند.
لباس مدرن بر تن شخصيت هاي تاريخي
رفیعی برای تکرار تاریخ در عصر حاضر از تمهیدات مختلفی سود جسته است؛مهم ترین تمهیدی که او به کار بسته،استفاده از لباس های عصر مدرن برای برخی از شخصیت های تاریخی نمایش است که ایده هوشمندانهای بوده و خیلی خوب در اجرا جواب داده است. در این زمینه می توان اشاره کرد به گزمه های سیاهپوش با صورتپوش ها و دستکش های سرخرنگ که پنهان ماندن هویت شان به حضور مستتر آن ها از گذشته تا حال و آینده در همه جوامع گواهی میدهد یا شبیه کردن میرزاآقاخان نوری به پلیس مخفیهای غربی با ظاهری کاملا مدرن و گریزان از سنت. فضاوحسو حال مدرن نمایش با ایران سنتی عهد ناصرالدین شاه قرابت چندانی ندارد.مبل دسته دلبر و چلچراغ اناری رنگ به عنوان دو المان اصلی برای تأکید بر هویت و ماهیت سنتی ایران کافی نیستند.«خاطرات…» نه «بازخوانی مدرن» تاریخ یک جامعه سنتی بلکه «مدرن نمایاندن» آن تاریخ است.بالفرض بازیگرانی که نقش درباریان و مردم این جامعه را بازی می کنند لباس ملی و ایرانی بر تن داشته باشند،که بیشترشان دارند اما باز هم ایران این نمایش از نشانه های تاریخی،فضا و حال و هوای شرقی تهی است.نمایش اگر چه روی کاغذ ایرانی است اما در اجرا فاقد شناسنامه ملی است!اجرای 38 سال پیش بیشتر با سنت عجین بود.
ظاهر بازیگران و لباسهايشان و وسایل صحنه در آن اجرا واجد نشانههایی از فرهنگ ایرانی و ساده تر بود مثلا از لنگ حمام به عنوان یک نشانه ملی درست استفاده شده بود.دکتر رفیعی «خاطرات…» را نه به صورت یک نمایش تاریخی ایرانی بلکه در قالب یک تئاتر شکسپیری با زبانی جهانی نه زبانی ملی اجرا کرده است.او تا مرز تراژدی پیش رفته اما در همان جا متوقف باقی مانده است.نمایشنامه و نمایش چندبار تمام شده و دوباره شروع می شوند!شروع نمایش با قتل امیرکبیر و پایان آن با قتل جامه دار رقم می خورد اما این دو نفر به خاطر تفاوت خاستگاه و پایگاه طبقاتی نمیتوانند همچون دو کمان یک پرانتز،فاصله بین مرگ و زندگی را مشخص کنند و شخصیت،مرگ و قتلشان همسان فرض شود.نام نمایش با آن چه بر صحنه اجرا می شود، همخوانی کامل ندارد.خاطرات و کابوسهای جامه دار و زندگی و قتل میرزاتقی خان فراهانی در عنوان نمایش از هم تفکیک شده اند اما در اجرا مرز بین «خاطره» و «کابوس» مخدوش است همچنین نمایشنامه بر پایه «قتل» شکل گرفته و گسترش یافته است و چندان به «زندگی» نمیپردازد.تماشاگر بیشتر خاطره می شنود و می بیند آن هم خاطراتی که بعضا چون کابوس،واقعیات تحریف شده هستند!درست مثل خود نمایش که حافظه تاریخی تماشاگرش را در زرورق کابوس و ابهام می پیچد!؟
179/