اپرا در اتوبوس
بر تلفيق ظريفي از غريزه و تجربيات قبلي با هر حرکت اضافه ماشين، عبور از سرعت گيرها يا ترمز کردن هاي اتوبوس، اندام و بدن او بدون آنکه چشماش را باز کنه با انعطاف پذيري نوعي هماهنگي با حرکت اتوبوس ايجاد مي کردند تا تعادل و توازنش حفظ شود.
داشتم حسودي مي کردم که خوش بحالش ! چه حالي مي کنه، تو اتوبوس در حال حرکت در خيابانهاي پر دست انداز تهران که سکوت داخل اون گاهي با سروصدا و تلق و تلوق آدمها و باز و بسته شدن درهاي اتوبوس با صداي استروفونيک مي شکنه، با خيال راحت خوابيده. همانطور در جا، ضمن محاسبه ترافيک پيش رو تا رسيدن به مرکز تهران و ايستگاه آخر به اين نتيجه رسيدم که در يک ارزيابي خوشبينانه طرف مي تونه بين يک تا يک ونيم ساعت بخوابه، يعني هم خواب خوبي کرده و هم اينکه به قول فرنگيها، فرش و آپ کارشو شروع مي کنه.
من همچنان بشدت درگير معادله تخمين مسافت تا رسيدن به مقصد و احتساب تاخيري که ترافيک و توقف ها ايجاد مي کنند، بودم تا بالاخره بفهمم خالص و ماليات در رفته چقدر خواب خالص براي بغل دستي من مي ماند و اينکه آيا منم مي تونم با تمرين و ممارست يه روزي مثل اون، اينطوري تو اتوبوس بخوابم. همه سلولهاي مغزم فعال شده بود و دنبال جواب تناسبهايي مي گشتم که نظير آن را 35 سال پيش در دبيرستان حل کرده بودم که يک مرتبه صدايي رعدآسا با آهنگ بلند و درشت و کاملا ناگهاني و غيرمنتظره، فرياد زد که بلندتر حرف بزن، صدا نمياد.
در سکوت نسبي ساعتهاي اوليه صبح که گاه و بيگاه بطور طبيعي با سوار و پياده شدن مسافران قطع مي شد، ظهور ناگهاني چنين صوت پرقدرتي در اتوبوسي که به آرامي حرکت مي کرد و صداي ريتميک موتورش هم به عادت تبديل شده بود، آنقدر تاثير غافلگيرکننده داشت که تقريبا همه سرنشينان چه آنان که در شعاع ترکشهاي صوتي بودند و چه آنان که ته ماشين چرت مي زدند يا خيره به شيشه ها، به چيزي و جايي ، فکر مي کردند، کمي تا قسمتي و حتي به ميزان قابل ملاحظه اي تکان خوردند.
صدالبته که من هم جزء کساني بودم که به ميزان قابل ملاحظه نه تنها تکان خوردم بلکه از فرط پريشاني و هول مي خواستم از پنجره بپرم بيرون. مسافر نسبتا مسن و آرام کنار من که تا چند لحظه پيش مايه رشک و حسدم بود، بيچاره مثل اينکه نظرش زده باشند که احتمالا خودم عامل اين کار غيراخلاقي بودم، هراسان و آشفته از خواب پريد ولي هنوز تمرکز لازم را نداشت تا بتواند چند تا لغت مناسب براي بيان و ابراز احساساتش پيدا کند.
آقاي بلندگو اما در اين هياهو کماکان به صحبتهايش ادامه مي داد و اصلا متوجه نبود که چه بلوايي ايجاد کرده و در اين همهمه چند تا چشم با دلخوري به او زل زده اند. در همين اثنا بود که ظاهرا براي دومين بار صداي طرف مقابل آقا، ضعيف شد و دوباره داد زد، صدات نمياد! بلندتر حرف بزن. اما اين بار صداي خيلي ها واقعا درآمد و اول از همه راننده که از پشت فرمان اعتراض کرد و گفت، آقا يواش تر صحبت کن، حواس ما رو پرت مي کني. همراه با راننده چند سرنشين ديگر نيز مخلوط با يکديگر و با شدت و حدت متفاوت به طرف پريدند که آقا چرا رعايت نمي کني، خب اگه صدا نمياد صبر کن پياده بشي، بعدا صحبت کن و سيل اين قبيل توصيه ها و پند و اندرزها و همينطور شماتت ها بود که به سوي فرد خاطي روانه مي شد.
وقتي همهمه ها بالا گرفت و برخي تند شدند، مي شد حدس زد که ديگه شنيدن صداي کسي از گوشي همراه تو اين سروصدا کار حضرت فيله و آقايي که مبتکر تبديل سکوت پيشين به جاروجنجال فعلي بود و بالاخره حاليش شده بود فضا غيرعادي است، از از رديف صندليهاي جلو رو به عقب برگشت و با تعجب و هاج و واج به بقيه نگاه کرد. انگار با عضلات و ميميک صورتش مي پرسيد که چرا مثل وحشي ها داد مي زنيد و در کار مکالمه مردم اخلال مي کنيد ، اما حتي يک کلمه هم حرف نزد و بعد هم برگشت و موبايلش را تو جيبش گذاشت.
بخاطر حرکتي که کرده بود و روي اعصاب سرنشينان راه رفته بود، حالا ديگه خيلي ها از حالت قبلي خودشون خارج شده بودند و با دقت همه جزييات و جوانب مربوط به فيزيک و شيمي طرف مقابل را تجزيه و تحليل مي کردند. منم همنيطور. نه اينکه عصباني باشم، اما خداوکيلي معلوم نبود آخرين باري که رفته حموم، کدام عصر و دوران حکومت کداميک از سلسله هاي باستاني ايرانيان بوده است. موهاي چسبيده و نافرمش که خيلي هم اتفاقا بلند بودند، بيشتر تو ذوق مي زد و با شلختگي کت و شلواري پوشيده بود که شست و شوي آن هم سرگذشتي مثل حموم رفتن خودش داشت و براي ست کردن کت و شلوار سبز خودش يک کفش ظاهرا به رنگ قهوه اي پاش کرده بود که مثل اينکه هرگز افتخار آشنايي با واکس را پيدا نکرده باشد ، به مرور ايام به سفيد و کرم مي زد.
داد و فرياد و اعتراضات مسافران هم بتدريج فروکش کرد و با همهمه اي گنگ سرانجام گم شد، اما بعضي ها و در راس آنها خود من هچنان حرص مي خوردند که در کدام شهر و شهرستان و ناحيه اي رسم است که مردم از گوشي همراه براي شوک وارد کردن به سايرين استفاده کنند ؟ روزي نيست که در روزنامه ها و مجلات و صدا و سيما در باره فرهنگ بکارگيري موبايل و چگونگي استفاده از آن در اماکن و خودروهاي عمومي گزارش و مطلبي ارايه نشود اما بسياري از خوانندگان فقط به خواندن تيتر يا حداکثر ليد خبر اکتفا مي کنند و با خواندن بي ملاحظگي و بي توجهي برخي از مشترکان تلفن همراه، شايد پوزخند تمسخري هم بزنند، اما خيلي از همين آدمها هم در موقعيتهاي مشابه رفتاري شبيه به آنچه
آمد، بروز مي دهند و با تفاوتهايي سبب ايجاد مزاحمت براي اطرافيان خود مي شوند.
نميدونم چرا بعد از شنيدن صداي قهرمان داستان، ياد لوچيانو پاواروتي خواننده اپراي ايتاليايي افتادم. راستش از اپرا چيزي نميدونم ولي من هم مثل بقيه يه چيزايي ديده ام و بنظر غيرکارشناسي خودم وجه بارز اپرا، بيشتر به جنس و نوع صدا و آواز خوانندگانش مربوط مي شد تا به چگونگي روايت و حکايت افسانه ها و قصه هايي که قرار است در قالبهاي مختلف کلمات اپرايي به مردم عرضه شود. بهرحال مي گويند پاواروتي ايتاليايي تبار که به تازگي درگذشت، با توجه به صداي پرجاذبه و نيرومند و دانش موسيقايي که در طول زمان آموخته و کسب کرده بود، در جهان بي مانند و نظير و يکه تاز بود و از نظر وسعت و به اصطلاح اکتاو صدايش همتا نداشت.
اينکه به چه مناسبت و بر اساس کدام شواهد و قرائن و مستندات، من با شنيدن صداي آن آقا، بايد ياد پاواروتي افتادم، براي خودم روشن نيست حتما دلايل علمي دارد و روانکاوان بايد بگويند کدام لايه و قشر خاکستري مغز يا رنگهاي ديگر آن و کداميک از نرونهاي سلسله اعصاب، سبب بروز چنين مقايسه اي در ذهن من شده بودند و از عهده من خارج است، اما معلومه که بر فرض اگر يک مشابهت ميان اين دو باشد، بجايش دستکم دو فقره مفارقت و وجه تمايز مهم با همديگه دارن. اول اينکه مرحوم پاواروتي نه تنها هرگز با سروصداي بي مورد خود سبب آزار و اذيت هيچکس نمي شد و شر بپا نمي کرد بلکه با سرپرستي از کودکان بي سرپرست و نيازمندان جزء هنرمندان نوعدوست بين المللي هم بود و نيت خير داشت. تازه مهمتر از اون، پاواروتي که اتوبوس هاي خط محله ما رو سوار نميشه.
162/16/15