بیستویک سال تمام زیر حکم قصاص!
موبنا – «خالی خالی. انگار که یک مستندساز نشسته باشد روبهروی او و او، «محمد قوی اندام»، یکی از قدیمیترین زندانیهای ایران زل بزند در لنز دوربین و با چشمهایی که از هر حسی خالی است، بگوید: «٢١ سال زندان بودم. حالا آزاد شدهام. خب حالا فیلمم را برمیداری که چه بشود؟ بشوم مضحکه خاص و عام؟ هر کی توی کوچه خیابان من را دید، بگوید ممد زندونی؟ ولمان کن آقا!»
«محمد» اما اینها را نگفت. با پیراهنی مشکی، همان رنگی که همه این سالها در زندان با آن زندگی کرد، با قدی کوتاه و تنی تکیده و خسته از سالهای حبس، نشست روی صندلی و با لحنی بیتفاوت گفت: «شما میتوانی تصورش را بکنی، جوان بروی آن تو، ٢١ سال بعد بیایی بیرون؟ شما میفهمی اینها یعنی چی؟ ٢١ سال زیر حکم قصاص باشی و تو را نکشند، ولت کنند به امان خدا یعنی چی؟ تازه من که قتل نکرده بودم، رفیقم آن خانم را کشت و برای من هم مشارکت در قتل زدند.»
«محمد قویاندام»، ٢٢ ساله بود که به جرم قتل به زندان رفت و حالا ٤٣ ساله است. او یک ماه است که با پولی که زندانیها و به قول خودش با کلاهبرداری اینترنتی برایش جمع کردند، آزاد شده. یک ماه است که «محمد» بعد همه این سالها با همان پیراهن سیاهی که با آن به زندان رفت، آمده بیرون و بدون خانوادهاش، در مغازه رفیقی که در زندان با او آشنا شد، زندگی میکند. بیکار، بیپول و بیامید. هر چند خودش میگوید: «اگر آدم کنار خیابان بپوسد، بهتر است تا در زندان باشد؛ آن هم این همه سال.»
آنچه میخوانید داستان ٢١ سال گذشته یکی از قدیمیترین زندانیهای ایران است. این که چه شد، زندان شد خانه و کاشانهاش، همسرش کی او را رها کرد و برای همیشه رفت، دو سال پیش کجا بعد از ١٩ سال دخترش را دید و روزهای این ٢١ سال زندان، چطور برای او بیملاقاتی و با خواب مدام اعدام و طناب دار گذشتند. او با کلماتی که از زندان بیرون میآمدند، داستانش را به قول خودش، «مثل یک مرده متحرک» گفت: مثل وقتی که برایش چای آوردند و او گفت: «نه داداش، من معافم از چایی.»
شما یکی از باسابقهترین زندانیهای ایران هستید. درست است؟
بله. من ٢١سال زندان بودم.
یعنی دقیقا چه سال و چه روزی دستگیر شدید؟
٢١ آذرماه سال ٧٤. سه ماه دیگر میشود ٢١ سال.
آن سال چه اتفاقی افتاد؟ چه شد به زندان افتادید؟
والله یک دوستی داشتیم، که الان هم همجرم هستیم…
الان کجاست؟
زندان.
او هم رجاییشهر است؟
بله. ١٠سال با سند بیرون بود، دوباره آوردنش زندان.
خب میگفتید. آن روز چه اتفاقی افتاد؟
آن روز او من را برد برای تریاکفروشی، نه این که آدم بکشیم.
اسمش چه بود؟ شما را کجا برد؟
اسمش رحیم بود. گفت: اول برویم خانه خالهام و بعد رفتیم آنجا.
یعنی کلا توی کار موادفروشی بودید؟
من نه. من آشپز بودم. در آشپزخانههای مختلفی در سیمتری جی، بریانک، پارک وی و … کار میکردم. در اصل کارم کبابی بود.
خب پس چه شد که او به شما گفت: برویم تریاک بفروشیم و شما هم با او رفتید؟
یک مدتی بیکار بودیم. او میگفت اگر بیایی با من موادفروشی، ماهی ٢٢٠هزار تومان پول گیرت میآید. آن موقع هم ٢٢٠هزار تومان پول زیادی بود. ما دو بار رفتیم خانه آن خانم.
که البته خاله دوستتان نبود. درست است؟
بله، بعدش فهمیدم که آن خانم مشکل اخلاقی دارد.
آن اتفاق، سری دومی که به خانه او رفته بودید، افتاد. درست است؟
بله، آن روز رفتیم آنجا. رفیقم اول با او رابطه برقرار کرد و بعد او را خفه کرد و گفت: بیا وسایلش را برداریم.
شما هم آن دو باری که به خانه آن خانم رفتید، با او ارتباط داشتید؟
خیر. من ازدواج کرده بودم و خانمم ٢٢ سالش بود و آن خانم ٥٠ ساله بود. اصلا چرا باید با او ارتباط میگرفتم؟
شما آن موقع چند ساله بودید؟
تقریبا ٢٨ سالم بود. من متولد ١٢ شهریور ٤٥ هستم.
یعنی زمانی که دوستتان آن خانم را خفه کرد، شما متوجه نشدید؟
نه. من در اتاق بودم. آنها با هم ارتباط خودشان را داشتند و من در اتاق نشسته بودم. بعدش آمد، گفت: بیا وسایل را برداریم و ببریم. سه روز هم وسایلش همین طوری مانده بود تا این که من بردم و آنها را فروختم.
طلا هم در وسایلش بود؟
بله، من طلاها را بدون ضمانت فروختم. یعنی آن قدر اعتبار داشتم که از من فاکتور نخواستند. خلاصه بعدش پول آنها را با هم تقسیم کردیم.
چقدر به شما رسید؟
کلا ٣٠٠ و خردهای هزار تومان شد. ١٠٠هزار تومانش را به من داد و بقیه را خودش برداشت. اینطوری همجرم کامل شدیم.
آن روز که آن خانم کشته شد، جسدش را چه کار کردید؟
گذاشتیمش در اتاق.
کی جسدش را پیدا کردند؟
٢٠ روز بعد.
خانواده هم داشت؟
بله، ازدواج کرده بود و یک دختر داشت و یک پسر. از شوهرش جدا شده بود و پسرش بعد دادگاهی رفت کانادا. دخترش هم همینجا پیش پدرش ماند.
چه شد که دستگیر شدید؟ اول رحیم را گرفتند، بعد شما را؟
بله، اول او را دستگیر کردند، البته به جرم دیگری. دزدی کرده بود. بعد دو ماه که زندان بود، به قتل اعتراف کرد و من را هم گیر انداخت. البته توی زندان یک روایت دیگر هم برای من تعریف کرد و گفت که دوستش فهمیده او قتل کرده و لوش داده است.
بعد از دستگیری چه اتفاقی افتاد؟ مستقیم شما را به زندان بردند؟
من همان موقع به قاضی گفتم که داستان این طوری بوده، من نقشی در قتل نداشتم. او قبول نکرد. گفت: اگر هم تو کاری نکردی، باید او را لو میدادی. من گفتم مگر من مامور شما هستم؟ گفت: تو هم آن جا بودی و در قتل شریکی. تازه بعدش من شنیدم که رحیم قبل از این در بندرعباس هم قتل کرده است. خلاصه آخرش به جفتمان قصاص دادند.
بعدش شما وکیل گرفتید؟ چه تلاشی کردید برای آزادی؟
من که پول نداشتم وکیل بگیرم. برایم وکیل گرفتند.
نخستین دادگاهتان چه سالی برگزار شد؟
اوایل ٧٥. به من حکم شرکت در قتل دادند.
خب مگر میشود که شما کاری نکرده باشید و به شما شرکت در قتل بدهند؟ لابد اثر انگشتی چیزی از شما هم آنجا دیده بودند.
نه هیچ مدرکی از من نداشتند. قاضی با من لج کرد و حکم قصاص داد.
مگر میشود که قاضی با لج کردن با کسی، سنگینترین حکم را به او بدهد؟
بله، میشود. من هیچ کاری نکرده بودم.
خب بعدش چه شد که قصاص نشدید؟ شما را هیچ وقت پای طناب دار هم بردند؟
خیر، چون شاکی نیامد که قصاص کند. آنها باید سه، چهارم یک دیه کامل را میدادند، آن موقع دیهاش ٣٥٠هزار تومان بود و کسی پیگیری نکرد که پرداخت و قصاص کند.
رحیم چی؟
بعدش که من سندی شدم، او هم سندی شد. آن موقع برادرش برایش سند گذاشت و با آن سند، ١٠سال بیرون زندان بود.
شما سند نگذاشتید؟
من کسی را نداشتم که برایم سند بگذارد.
یعنی کلا در این ٢١ سال، یک بار هم مرخصی نیامدید؟
نه، اصلا.
از اول تا آخرش رجاییشهر بودید؟
نه، هشت سال زندان قصر بودم. ١٣سال هم رجاییشهر. کم انسانی پیدا میشود که ١٣ سال در جایی باشد که از همه جا بدتر است. آن هم اندرزگاه ٦ و سالن ١٨ آن که بین همه زندانیها معروف است.
چرا؟ مگر چطوری است؟
خب، همه جور آدمی آن جا پیدا میشود. کلا آدم وقتی این همه مدت زندان باشد و پایش را یک بار هم بیرون نگذارد، سالم نمیماند. من آن جا واقعا شرایط بدی داشتم ولی تکان هم نخوردم. همان طوری ماندم؛ بدون این که حتی یک نخ سیگار بکشم. با کسی کاری نداشتم. من آدم بدی نبودم. آدم اشتباهی نبودم. آنقدر آدمها آمدهاند آن جا از راه خلاف پول درآوردهاند و رفتهاند. من هیچ کار خلافی نکردم. پولش را هم نخواستم.
رحیم را در زندان مرتب میدیدی؟
دو بار با او تلفنی صحبت کردم. یک بار هم وقتی آمدم دادگاه، یک بار هم زندان. بعدش از هم جدا شدیم.
با او دعوایت نشد؟ چه به او میگفتی؟
هیچی. چه بگویم؟ حرف زدن من دیگر فایدهای داشت؟ فقط ٢١سال از عمر من تلف شد و از بین رفت. وقتی رفتم زندان، روزی ١٨ ساعت سرپا کار میکردم و عین خیالم نبود ولی الان پایم را نگاه کن! باد کرده، نمیتوانم درست راه بروم. امروز تازه رفتهام یک دمپایی خریدهام که بتوانم کمی راه بروم.
چرا اینطوری شده؟
قند دارم. در زندان قندی شدم.
خانوادهتان الان کجا هستند؟ همسرتان کجاست؟
همسرم پنج سال بعد از زندانی شدنم از من جدا شد. هر چقدر هم پیگیرش شدم، رفت که رفت.
بچه هم داشتید؟
بله، دو تا دختر.
الان چند سالشان است؟
٢٢ ساله و ٢٣ سالهاند.
با مادرشان زندگی میکنند؟
یکیشان ازدواج کرده و یکی هم با مادربزرگ و مادرش زندگی میکند.
همسر سابقتان دوباره ازدواج کرده است؟
بله. سه، چهار ماه بعد جدایی از من ازدواج کرد.
دخترانتان را میبینید؟
بله، آنها را یا در خیابان یا در خانه مادربزرگشان میبینم.
وقتی زندان بودید، دخترانتان به دیدنتان میآمدند؟
آنها تا چندین سال اصلا نمیدانستند که من کجا هستم تا این که دو سال پیش دخترم از همسایهها شنیده بود که من زندانم و پرسانپرسان من را پیدا کرد و به ملاقاتم آمد. آن روز به او گفتم که دیگر به ملاقاتم نیاید. دوست نداشتم بیاید زندان و برود. زندان جای خوبی نیست. زندان کثیفترین جای جهان است.
یعنی در این ٢١سال فقط یک بار و یک نفر به ملاقاتتان آمد؟
بله، آن هم دو سال پیش که دخترم من را پیدا کرد.
خب همسرتان به آنها گفته بود که شما کجا هستید؟
هیچی نگفته بود.
از داستان آزادیات بگو. چه شد که بعد از ٢١سال آزاد شدید؟
حکم قصاصم را کسی پیگیری نکرد. یک بار سال ٧٥ برایم دادگاه تشکیل شد که قصاص داد و یک بار هم ٥سال پیش که درخواست بررسی دوباره دادم. تقاضا کردم که تکلیفم را معلوم کنند یا بکشند یا آزادم کنند. سند هم که نداشتم بگذارم.
شما مادری، پدری، فامیلی نداشتید که برایتان سند بگذارد؟
مادر داشتم که سه سال پیش فوت کرد. روستایی بود و کاری ازش برنمیآمد.
کدام روستا؟
محمدآباد بجنورد. ملاقاتی هم نمیتوانست بیاید. بعد از درخواست دوباره بررسی هیچ اتفاقی نیفتاد تا این که اردیبهشت امسال یک نفر آمد زندان و گفت هر کس کاری دارد بیاید و بگوید.
سمتش چه بود؟
فکر کنم دادیار بود. رفتم جلو و اسمم را پرسید و زد توی کامپیوتر. بعد همینطوری ماتش برد. گفت تو این همه وقت است زندانی؟ چرا سند نمیگذاری بروی بیرون؟ گفتم: دارم و نمیروم؟ خودش یک نامه نوشت و گفت آن را به دادستانی میدهد و خلاصه پرونده که دوباره به دادگاه رفت و حکمم تبدیل به دیه شد.
خب از وابستگان مقتول کسی پیگیر گرفتن دیه بود؟
بچههایش رضایت داده بودند ولی خواهر و برادرهایش نه. هفت تا خواهر دارد و نفری چهار – پنجمیلیون تومان به آنهایی که رضایت نمیدادند، میرسید.
یعنی کلا باید چقدر دیه جور میکردید؟
١٨میلیون تومان. آن روز به دادیار هم گفتم که من هزار تومان هم پول ندارم. قبل از آن یک میلیون تومان در زندان پول جمع کرده بودم که در آتشسوزی زندان قصر از بین رفت.
چطوری پول جمع کرده بودید؟
بالاخره در صنایع دستی کار میکردم. در آشپزخانه زندان بودم. از آشپزخانه پرسنل غذا میآوردم و میفروختم و برای همین کمی پول به دستم میرسید.
خب شما که پول نداشتید، چه شد که پول را پرداخت کردید و آزاد شدید؟
از زندانیها کمک گرفتم. قبل از آن هم کمی پول جمع کرده بودم و به چند نفر دادم که قرار بود از بیرون برایم سند جور کنند ولی پولم را خوردند و رفتند.
گفتید زندانیها برایتان پول دیه را جور کردند. چطور؟
یک نفر دو میلیون داد. یک نفر یکمیلیون و همینطوری جمع شد.
یعنی باید بعدا پول را به آنها پس بدهید؟
نه. آنها با کلاهبرداری اینترنتی از داخل زندان برایم پول جمع کردند. کسی از جیب خودش پولی ندارد که خرج کند. آنها از زندان مردم را گول میزنند و از کارتهای عابربانکشان دزدی میکنند. توی زندان هر گوشی تلفن همراه ٢٠ میلیون ارزش دارد چون ٢٠برابرش را با کلاهبرداری درمیآورند.
یعنی با پول دزدی آزاد شدید؟
حالا دیگر اسمش را هر چیزی میشود گذاشت.
از بیرون کسی کمک نکرد؟
خواهرم هم دو تا گاو داشت، فروخت و پنج میلیون داد به من. ٨٠٠هزار تومان هم مددکار زندان جور کرد و داد.
دقیقا چه روزی آزاد شدید؟
٨ شهریور امسال.
دوباره به زندان برگردیم. ٢١سال زندان بودن کم نیست…
٢١سال زندان بودن یعنی یک انسان کاملا نابود شده.
یک پرانتز باز کنم. چرا سر تا پا مشکی پوشیدهاید؟
من همیشه مشکی میپوشم. وقتی رفتم زندان مشکی تنم بود، وقتی هم آمدم بیرون، مشکی.
خب چرا؟
عادتم است. عکسم را ببین. مال همان موقع است که به زندان رفتم. مشکی تنم است.
از زندان میگفتید…
زندان هیچ ندارد. مگر آدمی باشی که بتوانی آنجا پول دربیاوری. آنجا مواد مخدر با قیمتهای گزاف رد و بدل میشود. از بیرون کلاهبرداری میکنند و در داخل زندان مواد میخرند و میکشند.
روزی که از زندان رجاییشهر بعد از ٢١سال بیرون آمدید، چه حسی داشتید؟ دنیا در این ٢١ سال خیلی عوض شده.
قرار بود دخترم بیاید دنبالم ولی راه را گم کرده بودند و خودم از میدان کرج تا شاهعباسی پیاده رفتم. خیابانها همه یک طرفه و عوض شده بودند. من بلد نبودم که بروم. بالاخره همه چیز عوض شده.
ارتباط گرفتن با مردم برایتان سخت نیست؟
بالاخره باید زبان مردم بیرون زندان را یاد بگیرم. زبان زندانیها متفاوت است. مثلا آنجا با هر کی که حرف میزنی، آخر جملهات میگویی: ایشالا آزادیت. اینجا باید یک چیز دیگر بگویم.
این مدتی که بیرون زندان هستی، شده که اشتباهی این جمله را به بقیه گفته باشی؟
بله شده. مثلا در زندان هر وقت با دکتر زندان هم حرف میزدم، آخرش میگفت: ایشالا آزادیت، درحالی که او زندانی نبود.
اصلا خودتان بعد از ٢١سال دوست داشتید که آزاد شوید؟ بالاخره زندان ٢١سال خانهتان بود.
اگر آزاد نمیشدم، میپوسیدم.
خب فکر میکردی، بیرون زندان چه چیزی منتظر شماست؟ با توجه به اینکه نه شغلی داشتید نه خانوادهای.
دو تا دختر داشتم. فقط به عشق دیدن دوباره آنها دوست داشتم که آزاد شوم.
از بیرون ترس نداشتی؟
بیرون هم یک جوری زندان است. آنجا یک محیط دربسته است و بیرون در ندارد. آنجا یک شهر دربسته است و اینجا یک شهر بزرگ باز.
الان کجا زندگی میکنید؟
در مغازه دوستم. در زندان با او رفیق شدم. الان آزاد شده و در مغازه است.
الان این مغازهای که میگویید در آن اقامت کردهاید، کجاست؟ نمیشود همان جا هم کار کرد؟
کرج است. مغازه تعمیر کولر و آبگرمکن و این جور چیزهاست. همان جا نمیتوانم کار کنم. باید از اول شروع کنم.
یعنی اگر بخواهید کار کنید، همان کار آشپزی را میخواهید انجام دهید؟
اگر آن باشد بهتر است. در زندان صنایع دستی هم یاد گرفته بودم. جا فندکی، جاخودکاری، جا جواهراتی و … میساختیم، من مدرک آشپزی گرفتم. البته هنوز جایی برای کار نرفتم. هر جا بروم هم ضامن میخواهد من که ضامن ندارم.
نگران این هستید که سوءسابقه شما را دربیاورند؟
سوءسابقه دارم. اشکالی که ندارد. کسی باید باشد که به من کار بدهد. مثلا یکی از مسئولان یک کاری برای من پیدا کنند.
خود زندان شما را به کار نمیگیرد؟
میگوید اگر شما را بیاوریم اینجا، چون شما راه و چاه را میشناسید سریع میافتید در خلاف. خود زندان هم قبول نمیکند.
در این دو، سه هفته ای که از زندان آزاد شدید و وضعیت را دیدید، هیچ وقت به ذهنتان نرسید که کاش دوباره برگردید به زندان؟
برگردم زندان چه کار کنم؟ آنجا در یک اتاق دو متری زندگی کنم؟ خیلیها در زندان هستند که میگویند اگر شده حتی به قیمت مردن مان هم باشد، یک شب از زندان خارج شویم.
خودت هم همین فکر را میکردی؟
من میگویم کنار خیابان بمیرم بهتر از این است که در زندان باشم.
به هر حال آدم به وضعش عادت میکند، به سالها زندگی در زندان.
عادت به چی؟ از روی اجبار است که آدم به همه چیز عادت میکند.
خودکشی هم دارید در زندان؟
بله خودکشی هم داریم. زندانیها سر بدهی و اختلاف خانوادگی خودکشی میکنند.
چطوری خودکشی میکردند؟
طناب میاندازند بالا، یا با چاقو رگشان را میزنند. تا زندانبانان به آنها برسند، دیگر تمام میکنند.
این کسانی که همبندی شما بودند، میبردند، اعدام میکردند. حال و هوای زندان چطور میشد؟
در این مدتی که من زندان بودم خیلیها را برای اعدام میبردند. دیگر کمکم دیدن این صحنهها عادی میشود. مردن هم عادی میشود. اعدامیها خودشان هم قبل از اعدام چیزی میخوردند و میبردندشان. این قدر این اتفاق میافتاد.
حالا فکر میکنید که ٢١ سال زندگی تباه شده؟
بله، تباه شده است دیگر. وقتی رفتم ٢٦ سالم بود. هیچ وقت فکر نمیکردم که ٢١ سال در زندان میمانم،.اگر میدانستم ٢١ سال قرار است در زندان بمانم، خودکشی میکردم.
الان بعد از این که آمدید بیرون تهران را چطور میبینید؟
آن موقعها تهران بود. الان خیلی مهم نیست که چطوری است. از سال ٦٠ تا ٨٠ تهران بودم. پیکان رفته جایش را ٢٠٦ گرفته. این چیزها مهم نیست.
میخواهید دوباره ازدواج کنید؟
بله.
آزادیتان در شهریور ماه بود. این ماه برای همیشه خاطرهانگیز میماند؟
هر اتفاقی برای من افتاد در شهریور ماه افتاد. تولدم در شهریور است. آزادیم در شهریور. خانواده مقتول در همین ماه رضایت دادند. در شهریور ماه پول آزادیام جمع شد. تولد دخترم هم شهریور است.»
منبع: روزنامه شهروند