سوار شدن به این واگن هزارتا دردسر داره
مهرشاد مرتضوی
همون اول خط که در باز میشه، ظرف 10 ثانیه میگن «آقا نیاین داخل دیگه جا نیست». قطار میرسه میدون آزادی. با همین «جا نیست» 212 نفر دیگه سوار میشن. ولی این 212 اون عطر 212 نیست! شده یادت بره ساعت 9 شب زبالهها رو بذاری دم در، به جاش 9/5 بذاری؟ بعد از اضافه شدن این 212 نفر، مترو حس و حال ساعت 9/5 فردا شب رو داره!
قطار میرسه ایستگاه استاد معین. یه سری حفره باقی مونده که اونها هم به لطف تیزبینی هموطنان عزیز پر میشه.
ایستگاه بعد؛ حبیب ا… . جایی که من سوار میشم. معمولا توی هر ایستگاهی که سوار شم، پله برقی به سمت پایین خرابه. وقتی هم میرسم اون پایین، از بیرون قطار چیزی معلوم نیست. یعنی قطار که میرسه، داخلش شَبه. توقف هم که میکنه اتفاق خاصی نمیفته. چون بعد از باز شدن در، یه دیوار دفاعی سیاه رو میبینم که تا نیم میلیمتری در کشیده شده. همین شکلی «دو نقطه خط» صبر میکنم که این بره و قطار بعدی بیاد. بعدی میرسه. همون دیوار مشابه قطار قبلی، فقط یه دست که از چهارجا شکسته و به دو تا رگ و پی بنده از بین جمعیت میزنه بیرون. درِ قطار سعی میکنه بسته شه و یه صدای فریادی از اون تو میاد. دو سه نفر از داخل واگن داد میزنن: «اون درو یکی ببنده» یه دست از بین جمعیت درمیاد، این دستی که بیرون مونده رو از یه جای دیگه میشکنه و تا میکنه میده داخل! باز یه صدای فریادی میاد و قطار راه میفته.
این وسط یه عده هم هستن که خیلی خونسردن. یعنی چهل نفر سرپا وایستادن قطار بیاد، اونوقت اینا لم دادن رو صندلیای ایستگاه. خب عزیزم، صندلی مال سر ظهره که خبری نیست و توی مترو فقط هوا هست و دستفروش، نه الان! ولی در کمال تعجب و تاثر، قطار که میرسه همین آدما مثل این دوست عزیزی که در عکس میبینین، از روی جمعیت پرواز میکنن و چهار دستوپا از میلههای مترو آویزون میشن. اونایی که سرپا بودن هم باز با حالت دو نقطه خط فقط نگاه میکنن.
یه گونه جالبتر از اونی که الان گفتم هم وجود داره. همین کارمندای عزیزکرده مامان قربونشون بره. طرف میاد تو ایستگاه، این دستش دو تا پلاستیکه، یکیش که فقط سیبه، اون یکی هم پر از توتفرنگی و موز و پرتقال و کیوی و سایر میوههای چهارفصل سال. سردخونه دارین تو خونهتون؟! تازه چند تا میوهام که این دستش جا نشدن، تو اون یکی دستشه؛ مثل نارگیل و آناناس و خربزه. یه کیف هم به دندون کشیده که قطعا با پرونده پر نشده، توش آجیل ریخته. خب تو بتونی سوار شی هم موقع پیاده شدن سه تا کیسه کمپوت دستته! تو کف تره بار سیار این بنده خدا هستم که قطار سوم میاد. دیگه داره دیر میشه و هرطور شده باید سوار شم. کیف رو میندازم داخل و شیرجه میزنم وسط جمعیت.
چند ثانیه طول میکشه که چشمم به تاریکی عادت کنه. دارم شکلهای اطرافم رو تشخیص میدم که تکونهایی رو در اطرافم احساس میکنم. دوست عزیز، اینجا که جای تکون خوردن نیست! یعنی اصلا امکانش وجود نداره؛ چه اصراری داری دستتو از بالای سر من رد کنی میله رو بگیری؟ تازه دستشم ایزوگام نیست. چکه میکنه! سه تا ایستگاه باید هر 10 ثانیه یه بار جاخالی بدی که ریشه موهات از بین نره.
توی ایستگاه بعدی همه دارن راه باز میکنن که یکی بره پایین. یه شکم از جلوت رد میشه که صاحبش اون سر واگنه. پیش خودم حساب میکنم که 45 نفر خیلی راحت میتونن جای این بابا سوار شن ولی با یه خطای محاسبات جزئی، 90 نفر میان داخل. تعداد کشتهها و زخمیهای چند تا ایستگاه بعدی رو هم خودتون تصور کنید تا برسیم به غول مرحله آخر، ایستگاه فردوسی. در کامل باز نشده که عده زیادی مثل اون صحنه معروف «گلادیاتور» هوار میکشن و خارج میشن. راستی همیشه توی ایستگاهی که پیاده میشم هم پلهبرقی به سمت بالا خرابه! در نتیجه من و سایر گلادیاتورها با اون عدهای که میخوان سوار بشن و شنیدن صدای قطار باعث شده خون جلوی چشمشون رو بگیره برخورد میکنیم. اونها هم که کلا فرصت فکرکردن ندارن، فقط سالتو بارانداز میزنن و راه رو برای ورودشون به قطار باز میکنن… آی کشورهایی که ما رو تهدید می کنید، ما مترو داریم. برید از خدا بترسید.
179/