وزیر را در پستوی خانه نهان باید کرد

زهرا ساروخانی
رفت و رفت تا رسيد به خرده سياره شماره ٦٣. مستقيم رفت سراغ پادشاه تا واسه خريد يه خونه تو سياهچاله‌هاي مِهر ثبت‌نام كنه. اما ديد پادشاه خيلي عصبانيِ، دليلش رو پرسيد. پادشاه گفت: از ابتداي حكومت صدوهشتاد و هشتم، به وزير خارجه حكومت صد و هشتاد و هفتم گفته بودم كه ديگر كاري با ايشان ندارم و امور بين السياره‌اي را خودم انجام مي‌دادم. اما ايشان به معاونانش دستور داده بود كه بدون هماهنگي با من دائما برايش سفر به سيارات خارج از كهكشان ترتيب دهند تا ناپيدا باشد و من نتوانم عزلش كنم.
شازده كوچولو پرسید: بالاخره وزیر خارجه‌ات را اهلي كردي؟
پادشاه جواب داد: پادشاه سیاره محمودادور، همین مشکل را با وزیر خارجه‌اش داشت. من هم مثل او عمل کردم. يک روز كه که وزیر به خرده سياره سِنِگالودور رفته بود، برکنارش کردم.
شازده کوچولو با خونسردی پرسید: بقیه وزرا که جایی برای پنهان شدن ندارند. پس می‌توانی راحت عزل‌شان کنی.
پادشاه با چهره گرفته جواب داد: برو بابا دلت خوشِ. هر وزارتخانه يك جايي براي پنهان شدن دارد. مثلا يك روز احساس كردم وزير آموزش و پرورش با من و دوستانم همدلی ندارد، براي همين پيغام دادم كه مي‌خواهم عزلت كنم. تا چند سال نوري غيبش زده بود. سرانجام زير ميز يكي از كلاس‌هاي دبستانی در عطارد پيدايش كردم، گوشش را كشيدم ولي فرار كرد رفت توي جا ميزي. به زحمت كشيدمش بيرون و درجا عزلش کردم. يك‌روز ديگر احساس كردم با وزير نفت حال نمي‌كنم. برايش وايبر زدم كه «مرسی، خوش گذشت، به سلامت.» اين يكي هم غيبش زد. يك روز از سفارت سياره ترالفامادور كه به آنها نفت صادر مي‌كنيم تماس گرفتند و خیلی با بی‌ادبی گفتند كه توي يكي از بشكه‌هاي صادراتي، يك وزير پيدا كرده‌اند.
يك روز ديگر دیدم وزیر بهداشت میوه می‌خورَد نَشُسته که تازه رویش مگس نشسته. برایش اِس زدم:« قَر قَر تا روز قيامت». اين يكي هم غيبش زد. بعدها فهمیدم از شدت عشقش به وزارتخانه خود را از پنجره پایین انداخته بود تا بتواند در ICU قایم شود و همچنان وزیر بماند حتی در عوالم کما. يك شبي هم متوجه شدم رئيس ميراث فرهنگي زیادی چاق شده است. داشتم با نگاه گيرا و نافذم براندازش مي‌كردم که انگار دوزاری‌اش افتاد و يكهو غيبش زد. بعد از سه سال نوري از گودال يكي از مناطق حفاظت شده باستاني و از زير خروارها شهاب سنگ پيدايش كرديم.
با يك ني تو خالي از زير خاك نفس مي‌كشيد و روزي يك بادام مي‌خورد. قيافه‌اش شبيه مرتاض‌هاي خرده سياره هندورادور شده بود و من همش ريز ريز مي‌خندیدم. چون حسابی لاغر کرده بود، نظرم عوض شد و ابقایش كردم. يك‌بار هم هنگام طلوع چهارم خورشيد داشتم از باغچه حياط‌مان در سياهچاله نارمَك ادورسبزي مي‌چيدم، يك حس غريبي بر سرم فرود آمد كه وزير كشاورزي را هم بپيچان. بلافاصله تو فيس‌بوكش كامنت گذاشتم: «پيچيدمت».  بدون شك اين يكي هم غيبش زد. بعد از چند هفته نوري داخل يك كدوقلقل زن پيدايش كردم.
وقتي بهش گفتم بيا بيرون، گفت بذار برگردم وزارتخونه، چاق بشم، چله بشم، بعد ميام تو منو عزل كن. یک‌بار هم بدون هيچ دليل خاصي احساس كردم از وزير اطلاعات خوشم نمي‌آيد. برايش نامه نوشتم «خبر عَزلَت». مطمئن بودم ناپيدا شده ولي فردا كه وارد اتاقش شدم در كمال ناباوري پشت ميزش نشسته بود و لبخند ميزد و ضرب گرفته بود و مي‌خواند: هي نامه پشت نامه، بِنْويس من از خُدامه. بعد از ديدن وزير اطلاعات در آن وضع، احساس كردم وقت آن شده تا در اوج محبوبيت خداحافظي كنم. رفتم پشت ستون نامه‌هايي كه در دوران حكومتم در سفرهاي سياركي بهم داده بودند، قايم شدم. 11 روز نوري منتظر بودم ولي هيچكس نامه عزلم را نفرستاد. از پشت نامه‌ها بيرون آمدم، كاپشنم را تكاندم و براي ادامه مديريت کل راه شيري به خيابان پاستورادور برگشتم.
شازده كوچولو با دقت به درد دل‌هاي پادشاه گوش مي‌داد و اصلا هم تعجب نمي‌كرد؛ فقط قبل از رفتن از پادشاه خواهش كرد تصوير يك مار بوآ را برايش بكشد كه دكل يك درخت بائوباب را درسته قورت داده است. ‌

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا