روایتی از هفت ساعت کنار کارتن خواب ها

چشمانش پر از ناامیدی و سوال های بی جواب بود، پرتقالی تعارف کرد و به آتشی که در این شب های سرد تنها یارشان است خیره شده بود و ناگهان خودش شروع کرد به حرف زدن؛ از شکست ها و لغزش هایش گفت تا کمپی که در آن گچ می خوردند: «یک ماه بود ترک کرده بودم ولی دو سه روزی است که دوباره به اینجا آمدم، آنقدر می کشم تا به چیزی فکر نکنم..»

علی 44 سال سن دارد، متولد یکی از روستاهای خراسان است و به گفته خودش در کیش، اصفهان، تهران و شهرهای دیگر بنایی کرده. ولی او اکنون در کنار خرابه هایی در نزدیکی برج های بلند آتی ساز که پر از خانه های خالی هم هست، در کنار ادمهایی با سرنوشت مشابه با او اما با روایت های تلخ مختلف، دور آتشی نشسته بودند و لحظات را می گذراندند.

5 ساعت قبل

اما این داستان از 5 ساعت قبل شروع شد؛ ساعت حدود 9 شب، خیابان ها در جنوب غرب تهران خلوت بودند و به جز خودروها و تابلوهای بانک چیزی در خیابان معلوم نبود. ولی از انتهای کوچه ای، سر و صدا به گوش می رسد؛ حدود 30 تا 40 نفر در حیاطی در حالی که مشغول به خندیدن بودند، مشغول آماده کردن غذاهایی بودند تا برای کارتن خواب ها برده شود.

آنها برخی از اعضای موسسه طلوع بی نشان ها بودند، موسسه ای مردم نهاد که حدود ده سالی است برای کمک به کارتن خواب ها تاسیس شده است، هر سه شنبه آنها برنامه خاصی دارند این موسسه غذاهایی تهیه می کند و توسط گروه های مختلف برای کارتن خواب ها می برند. این موسسه چند مجموعه مانند پناهگاه هم دارد؛ سرای امید برای مردهای معتاد، سرای مهر برای بانوان.

البته ساختمان این سراها با کمک های مردمی خریداری نشده بلکه شهرداری و بهزیستی آنها را به موسسه طلوع بی نشان ها داده اند.

پس از حاضر شدن حدود دو هزار بسته، جشنی به اسم «جشن پاکی» در سالن کناری گرفته شد، در این مراسم برای افرادی که در این موسسه پاک شده بودند جشنی مانند تولد گرفته می شود آنها شمع هایی را فوت می کردند و آهنگ «تولد، تولد، تولدت مبارک…» خوانده می شود، بعضی از حاضرین عکس های سلفی می گرفتند و از موفقیت های دیگر حرف زده شد. درست است؛ آنها قبل از ترک اعتیاد و کارتن خوابی مانند مرده ها بودند و این هم مراسمی برای تولد دوباره آنها بود. اما سوال دیگری وجود، سوالی بی جواب که در چشم های علی هم وجود داشت، چه چیزی باعث شده بود آنها کشته شوند؟! البته در این جشن یکی از زنان کارتن خواب که 31 روز بود وارد موسسه شده بود، جواب این سوال را خیلی کلی داد: «به خاطر کشورم این گونه شدم» .

در پایان برای حدود 7 نفر جشن تولد گرفته شد، 5 زن و 2 مرد. همه آنها ظاهرا زندگی جدید داشتند و همه می گفتند پاکی شان را دوست دارند، کلمه ای که خود آن هم پر از سوال است، مگر کسی که به علت شرایط جامعه معتاد شده، ناپاک است؟

ولی به جز این 7 نفری که ترک کردند حدود 15 هزار نفر دیگر در درون شهر تهران در حال کارتن خوابی هستند، روز به روز به تعداد این افراد اضافه می شود و شاید این طرح های انسان دوستانه زندگی افرادی را نجات دهد ولی بدون شک مسئله را حل نمی کند.

3 ساعت قبل

ساعت حدود 11 بود صدای خنده ها آرام آرام از بین رفت و دیگر خبری از عکس و سلفی هم نبود، خودرو ها هرکدام پر از غذا شدند و برای سیر کردن و جذب کارتن خواب ها اهالی موسسه طلوع بی نشان ها به سمت مناطقی رفتند که پاتوق کارتن خواب ها بود.

مدت کمی طول کشید تا هر خودرو پر از غذا شود و غذاها با هر گروه که سرگروه خودش را داشت به سمت پاتوق ها بروند و همچنان سوالی که وجود داشت؛ چرا باید شرایط به شکلی باشد که نیاز به چنین عمل خیری باشد؟!

چند خودرو به سمت فرحزاد و شهرک آتی ساز رفتند، تهران خلوت بود و تنها چیزی که به ما یادآوری می کرد اینجا تهران است تابلو های بانک بود. انگار این شهر در آن ساعت شب فقط 15 هزار نفر جمعیت داشت و آن هم کارتن خواب ها بودند، پس از دقایقی، در اواسط بزرگراه چمران، چند نفر از خودروها پیاده شدند، غذاها و پتوها پخش شدند پس از پیاده روی کوتاهی روبرو شیب تندی قرار گرفتند که آتشی بالای آن روشن بود، ناگهان صدای فریادی آمد: «نیا!» چند لحظه بعد نور چراغ قوه ای روشن آنها به افراد غذا و پتو به دست نگاهی کردند و صدای دیگری آمد: «خوش اومدین»

یکی از میان آن ها چوبی در دستش بود، به او می گفتند چوب دار کسی که پخش کننده مواد مخدر در گروه بود. به گفته اعضای طلوع بی نشان ها هر گروهی از کارتن خواب ها قانون متفاوت خود را دارند.

آن جمعیت گرسنه و سرما زده تهران از آمدن غذا و پتو خوشحال بودند، اما باز هم در چهره آنها ناامیدی عجیبی وجود داشت، ولی در آن جمع کسی بود که انتظار زیادی برای آمدن چنین روزی داشت او می خواست از اعتیاد رها شود.

نامش سجاد بود، 32 سال سن داشت و می گفت از دیر کردن این جمع نگران شده بود او مانند دیگر افراد گروه، کارتن خواب نبود اما معتاد بود و یک ویژگی مشترکی با همه کارتن خواب ها داشت او هم از خانواده و جامعه طرد شده بود. سجاد برای این روز بسیار آماده شده بود، از نوع چهره اش و ریش های تراشیده اش معلوم بود ولی با این حال او می ترسید دستانش می لرزید برای جنگ جدیدی که می خواهد در زندگی با آن روبرو شود.

سجاد مهندس معماری داشگاه آزاد بابل هم بود.

2 ساعت قبل

خودروهایی که به سمت فرحزاد رفته بودند، دوباره به سمت پاتوق دیگری حرکت کردند برای پس دادن حق از دست رفته گروهی دیگر. در گوشه ای دیگر از تهران خودروها ایستادند و در جایی که هر کسی فکر می کرد جز حشرات، چیزی زندگی نمی کند آتشی روشن بود و مردان و زنی اطراف آن.

در ابتدا پیدا کردن آنها سخت بود ولی باز هم آتش نشانه آنها بود، یک زن میان آنها بود زنی کارتن خواب. او که از دیدن غذا و پتو خوشحال شده بود یکی از اعضا طلوع بی نشان ها را به آغوش گرفت و گفت: «از هفته دیگه میام» او هم می خواست برای ترک به کمپ بیاید درست مثل سجاد، اما هنوز شک داشت و می ترسید.

میان این گروه از کارتن خواب ها پیرمردی هم بود، مردی که به گوشه ای خیره شده بود، او حتی از آمدن غذا و پتو هم خوشحال نشده بود.

1 ساعت قبل

ساعت حدود 1 بامداد بود، برف کمی می بارید، برفی زیبا البته نه برای کارتن خواب ها.

در این پاتوق که برج میلاد منظره آن بود در یکی از مناطق بالای شهر و در کنار بانکی قرار داشت کارتن خواب های کمی حضور داشتند، حدود چهار مرد که یکی از آنها پیرمردی بود که پایش شکسته بود. او می گفت که صبح ها روزنامه فروشی می کند.

کارتن خواب ها برای به دست آوردن هزینه زندگی هر کاری می کنند بعضی روزنامه فروشی، بعضی گدایی، بعضی پخش مواد مخدر، بعضی دزدی و …

خیره شده به آتش

پس از تمام شدن و سر زدن به 3 مورد از پاتوق متعدد کارتن خواب های تهران، دوباره خودروها و اعضا طلوع بی نشان ها به پاتوق اول که پر جمعیت ترین پاتوق هم بود بازگشتند، پای دو نفر از آنها زخمی شده بود و نیاز به عمل جراحی داشتند.

در آن میان یکی از اعضای گروه در حال معالجه پای چرک کرده یکی از چوب دارهای کارتن خواب ها بود، او آنقدر درد داشت که بی مقدمه شروع به حرف زدن کند.

او از مردمی می گفت که به آنها کمک نمی کنند، از همسرش که فرار کرده بود، از خانواده اش که آنها هم معتاد بودند و آن جمله باور نکردنی «من زندان هم بودم، کمپ هم بودم، سگ زندان به کمپ های ترک اعتیاد می لرزد.» زمان زیادی هم نبود که از کمپ آمده بود؛ سه روز!

او می گفت در کمپ آنها را کتک می زدند، از شدت گشنگی گچ های روی دیوار را می خوردند، شب ها سر و صدا به آنها اجازه خواب را نمی داد و حتی در آن کمپ ها به آشنای رئیس کمپ که به گفته علی خود رئیس هم معتاد بود، مواد مخدر داده می شد.

علی همانطور که به آتش خیره شده بود حرف هایش را ادامه می داد، اما به جز علی در آنجا ده ها نفر دیگر هم به آتش خیره شده بودند و آنها هم حرف می زدند ولی احتمالا در ذهنشان.

در آن ساعت صبح یعنی حدود 3 بامداد، هوا به شدت سرد شده بود ولی به نظر می رسید این برای خیره شدگان به آتش فقط یک عادت بود.

سجاد هم دوباره در آنجا حضور داشت؛ سرما، آتش، بوی دود و… همه برای او تلخ بودند او که می خواست ترک کند اینجا کمی احساس ضعف می کرد، ولی او توانست مقاومت کند.

1 ساعت بعد

پس از ترک پاتوق، یکی از خودرو ها به سمت سرای امید رفت، کمپ مخصوص سازمان طلوع بی نشان ها که خودشان از آن تعریف زیادی می کنند و به گفته رئیس سازمان طلوع بی نشان ها تفاوت آنها با کمپ های شهرداری و بهزیستی در مهربانی آن ها است.

پس از رسیدن به سرای امید، همان کمپ موسسه طلوع بی نشان ها که نشان شهرداری هم زیرتابلواش داشت،‌ مسئولین گفتند پذیرش تمام شده، اما پس از بحث های کوتاهی سرآنجام آنها راضی شدند و سجاد یکی از 15 هزار معتاد و کارتن خواب تهران وارد کمپ شد.

اما این پایان داستان نبود، در مسیر بازگشت خودرو، از شیشه روبروی بانکی دیگر مرد کارتن خواب دیگری دیده می شد مردی که شاید مانند 15 هزار نفر دیگر مانند سجاد نشود و همچنان سوال هایی که ایجاد می شود: «چرا آن مرد در این سرما در آن جا روبرو بانکی خوابیده است ؟» و «آیا اینگوه سازمان های انسان دوستانه به تنهایی می توانند این مشکل ها را حل کنند یا اینگونه کارها فقط برای پاک کردن صورت مسئله است؛ چرا کارتن خوابی وجود دارد؟»

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا