دو مادر برای یک دختر
موبنا – در این میان دخترک در بهت و تردید به فکر میماند که به آغوش کدام یک از آنها پناه ببرد.
ابتدا سیما زن جوان داستان زندگی شگفتیآورش را برای رئیس دادگاه روایت میکند و میگوید:
– جناب قاضی چند سال پیش که سال آخر دوره دانشگاهیام را در تهران میگذراندم، من و همکلاسیام رضا در دلبستگی به هم تصمیم به ازدواج گرفتیم. رضا فرزند یک خانواده مرفه شهرستانی بود که پدرش در یک شهر شمالی به تجارت میپرداخت و پدر من هم در تهران کسب و کار به نسبت پر رونقی داشت. با همه علاقهای که من و رضا به هم داشتیم هر دو خانواده به شدت مخالف چنین پیوندی بودند. پدرم مرا برای ازدواج با پسرعمویم در نظر گرفته بود و خانواده رضا هم تصمیم داشتند دختری از فامیل با او ازدواج کند. پس از کشمکشهای بسیار من و رضا علیرغم مخالفتهای شدید خانوادهها در پایان تحصیلات دانشگاهی ازدواج کردیم و برای شروع زندگی مشترک روانه یکی از شهرها شدیم اما خانوادههایمان پس از چند ماه با لجاجت تمام به سراغمان آمدند و ما را از هم جدا کردند در حالی که من باردار بودم. پدرم از سر لجاجت برای این که به ما فرصت ادامه زندگی مشترک ندهد تصمیم گرفت به زور و اصرار مرا برای ادامه تحصیل به انگلستان بفرستد و رضا هم خانوادهاش را وادار کرد که او را به خارج از کشور بفرستند. پیش از آن که راهی این سفر شویم فرزندم تازه به دنیا آمده بود. به پیشنهاد رضا تصمیم گرفتیم او را به خانواده مطمئنی بسپاریم تا پس از سالها که به ایران برگشتیم این بچه را تحویل بگیریم.
سیما به زن میانسالی که در دادگاه حضور داشت اشاره کرد و گفت:
ضمن پرسوجو از دوستان به ملاقات مهری خانم همین بانوی محترم رفتیم که زنی تنها بود و در آپارتمان کوچکی در یکی از محلات پایینشهر زندگی آبرومندانهای داشت. بچه را به ایشان سپردیم و اطمینان داد که همچون مادری مهربان از دخترکمان مراقبت خواهد کرد.
خلاصه کنم رضا هم چند ماه بعد برای ادامه تحصیلات به همان شهری در انگلیس آمد که من در آن سکونت داشتم. من و رضا به یک کالج میرفتیم و بدون اطلاع خانوادههایمان به زندگی مشترکمان ادامه میدادیم تا این که پس از چند سال توانستیم با وساطت فامیل موافقت شان را برای ادامه زندگی مشترکمان جلب کنیم. هر چند من در کنار همسرم احساس آرامش و خوشبختی میکردم اما شب و روز به فکر دختر کوچکم بودم و حسرت دیدارش را داشتم. پدر و مادرم وقتی از زندگی مشترک من و رضا اطلاع پیدا کردند و فهمیدند که صاحب دختری هستیم شهر تهران را زیر پا گذاشتند تا او را پیدا کنند اما موفق به یافتن نوهشان نشدند و به ما در انگلیس خبر دادند خانمی که دخترم به او سپرده شده محل زندگیاش را تغییر داده و نشانی از او ندارند.
جناب قاضی با گذشت پنج سال دوری از خانواده همراه با همسرم به تهران برگشتیم و جستوجویمان را برای یافتن دخترکم شروع کردیم با هم شهر را زیر پا گذاشتیم و محله به محله، کوچه به کوچه گشتیم و خانه به خانه پرسوجو کردیم تا این که با گذشت سه ماه محل سکونت این خانم را یافتیم. لحظهای را که با دخترم روبهرو شدم هرگز فراموشم نخواهم کرد. ساعتی جگر گوشهام را در آغوش گرفته بودم و با تمام وجود موهایش را میبوییدم و سر و رویش را با اشکهایم خیس میکردم.
حالا جناب قاضی من و خانم مهری به دادگاه آمدهایم تا درباره سرنوشت فرزندم داوری کنید. من هنگام رفتن به سفر خارج دخترکم را به این خانم محترم تحویل دادم و قرار شد زمانی که برمیگردیم بچهام را تحویل بگیرم و میدانم که در این مدت همچون مادری مهربان از او مراقبت کرده و سپاسگزارش هستم اما نمیتوانم بدون بچهام زندگی کنم. در مدت چند ماهی هم که در تهران بودهام این بانوی محترم اجازه داده در خانهاش بمانم و شب و روز با فرزندم باشم.
در این هنگام نوبت به زن میانسال (مهری) رسید و گریهکنان گفت: جناب قاضی خواهش میکنم این دختر خردسال را از من جدا نکنید وگرنه از غم دوریاش خواهم مرد.
پنج سال شب و روز برایش مادری کردهام و همچون پروانهای به دورش گشتهام سزاوار نیست از من جدایش کنید. پرونده این ماجرا برای گرفتن تصمیم درباره سرنوشت دختربچهای که برای انتخاب یکی از دو مادر تردید داشت به دادگاه ارجاع شد و با گذشت یک سال سرانجام قضات دیوانعالی نظر دادند که دختربچه باید به مادر واقعیاش سپرده شود در حالی که این کودک نمیتوانست از مادری که پنج سال در کنارش زندگی کرده بود جدا شود سرانجام مادر واقعیاش به دادگاه اطلاع داد با مهری (زن میانسال) به توافق رسیدهاند که در یک خانه مشترک زندگی کنند تا دختربچه از مهر مادری هر دو بهرهمند شود.»
منبع: ایسنا