داستان روز/ رمان “فصل آخر”/ قسمت اول

امروز را دوست داشت،یکی ازروزهای اردیبهشت با نم نم بارانی دوست داشتنی،البته قشنگی امروز برایش هیچ ربطی به هوای خوب و باران دلنشینش نداشت،آمدن فرزاد هر روزی را میتوانست زیبا کند،حرف از آمدن او که باشد سوز زمستان هم دلش را گرم می کند،ساعت طرفهای۹صبح است باید پدرش را بیدار کند و به اتفاق به خانه ی پدربزرگش در کرج بروند،امروز همه آنجا هستند تا برگشتن فرزاد را بعد از۵سال جشن بگیرند،فرزاد پسر عموی بزرگترش عمو جهان است.۵سال پیش که می رفت شیده یک دختر نوجوان سوم دبیرستانی بود و عاشق او،امروز که برگشته شیده دختری جوان ترم۶دانشگاه است و همچنان عاشق او…

هیچوقت نتوانسته بود فرزاد را دوست نداشته باشد،این همه فاصله و دوری هم نه سردی آورده بود نه او را به نبودنش عادت داده بود،روز به روز که بزرگترشد عشق دروجودش بیشتر ریشه دواند.به اتاق پدرش رفت که او را برای رفتن بیدار کند همیشه همچین مواقعی شیده از دست پدرش عصبانی میشدچون از شب قبل کلی به او سفارش میکرد که باید صبح جایی بروند و زود بیدار شود اما باز هم پدرش از خواب دل نمیکند،برای چندمین بار صدایش زد.

شیده: بابا توروخدا پاشو دیگه الان همه اونجان طبق معمول ما غایبیم.

مرد میانسال با موهای یکی در میان جو گندمی پتو را از روی سرش کنار زد و گفت:بزار روز تعطیل یکم بیشتر بخوابم دیر نمیشه .

شیده:چرا دقیقا دیر میشه همین الانشم راه بیفتیم دیر میرسیم الان هم عموجهان اینا اونجان هم عمه ناهیداینا

پدر:الان تو دلت برا عموجهانت غش رفته یا عمه ناهیدت با اون شوهر عتیقش؟

شیده:ع بابا جای این حرفا پاشو دیگه

مرد خواب آلود نگاهی به دخترش که دست به سینه در چارچوب در اتاق ایستاده بود انداخت و گفت:پرواز فرزاد ساعت چند میشینه؟

با شنیدن اسم فرزاد دخترک مثال یک تکه یخ سرد شد خودش هم نمیدانست چرا هروقت کسی چیزی در مورد فرزاد از او میپرسید حس میکرد حتما همه چیز را فهمیده و سوالش هم  یک جور کنایه است اما سریع با خودش گفت بابا کامران از کجا باید بفهمه برادرزادش همون شاهزاده ی رویاهای تک دخترشه!!!کمی خودش را جموجور کرد و گفت:احتمالا تا ظهر میرسه البته بعید میدونم با این تنبلی شما به لحظه ی استقبال برسیم.

×××××

داخل ماشین که نشسته بود یک ساعت راه تهران_کرج برایش به بلندی یک عمر گذشت استرس اینکه شاید فرزادقبل از آنها برسد و لحظه ی استقبالش آنجا نباشد عصبی اش میکرد،اما نمیتوانست به پدرش بگوید تندتر برود چون میترسید همین یک جمله شوقش را برای دیدن فرزاد لو بدهد،بنابراین سکوت کردو حرص خورد تا وقتی به کرج و خانه ی پدربزرگش رسیدند.پدربزرگش حاج صابررادمنش از حاجی بازاری هایی بود که در کرج اسم ورسمی داشت به همین خاطر هم برخلاف بچه هایش حاضر نشده بود کرج را رها کند و به تهران برود،دو پسر بزرگترش و تنها دخترش مایه ی افتخارش بودند اما پسر کوچکش سامان یکی دوسالی میشد که درگیرقرص های اعتیاد آور شده بود و از قافله ی محبت حاج صابر عقب مانده بود همه سرزنشش میکردندحاج صابرهم که مدام سرکوفتش میزد اما شیده که خیلی دوستش داشت سعی میکرد همیشه حق را به عموی کوچکش بدهد و میگفت وقتی نامزدش با یک پسر غریبه فرار میکند و از این شهرمی رودو دلوغرور سامان رو یکجا میشکندعموی بیچاره ام چطور خودش را آرام کند؟این تنها استدلال شیده برای دفاع از عمویش بود که همیشه هم از طرف پدرش مورد انتقاد شدید قرار میگرفت کامران میگفت دلیلت برای توجیه کار سامان اصلا منطقی و کافی نیست مطمئنا حق با او بود اما شیده از شدت علاقه ای که به سامان داشت دچار این طرز فکر اشتباه شده بود،بهرحال امروز تصمیم گرفته بود کاری با سامان و خطایش نداشته باشد و فقط به برگشتن فرزاد بعد از این همه مدت و بعد از تحمل این همه دلتنگی فکر کند.

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا