جشنواره و يك فيلم
رضا بهرامی:
بخش اول
من یک منتقد خفن همه فن حریف هستم. میگویند منتقد همان هنرمند ناکام است. یعنی یارو دلش میخواسته بشود مثلا آل پاچینو ولی نشده. تهتهش چندتا تئاتر به مناسبت بیست و دوم بهمن ماه روز پیروزی ما روز شکست دشمن، بازی کرده و بعد هم به هوای اینکه همکلاسی هایش خیلی بهش خندیده اند و گفته اند فلانی تو عجب دلقکی هستی برو بازیگر شو دیووونه؛ رفته و درس هنرمندی خوانده ولی آخرش هیچی نشده.
البته من گاه گداری هنوز در مراسمات شکوهمند بهمن ماه و ایام ا…های اینجوری کاری چیزی بهم میخورد و هنوز ناکام ناکام نشده ام که مثل بعضی از این منتقدهای ریش دراز عینکی سختگیر به هر فیلم خوبی در هر برنامه ای فحش بدهم و بگویم مثلا «در نیامده».
این بخش هنوز تمام نشده بنابر این میخواهم از همین تریبون اعلام کنم که لطفا جشنهای فجر و ایام ا…های این شکلی را بیشتر کنند تا جلوی تبدیل شدن جوانهای نصفه کامی مثل ما را به منتقدان ناکامی آن شکلی گرفته کنند.چون در ایام ها بالاخره یه کاری هم هست که ما انجام بدهیم و ناکام از دنیا نرویم. تازه در این ایام ماها میتوانیم همدیگر را ببینیم و با هم حرفهای اسکاری و بردپیتی بزنیم و از مافیای پنهان پشت همه جشنوارهها گلایه کنیم و خفن نبودن خودمان را گردن آنها بیندازیم و دعا کنیم هر کس که این رسم را راه انداخته به زمین گرم بخورد و بخت ما هم باز شود به برکت همین شبهای عزیز و اینها.
الهی آمين.
بخش دو: جشنواره و یک فیلم
از آنجا که این نوشته بخش بخش است و به یک شکل جولیان آسانژی تهیه و منتشر شده است، بسیار کلاسیفاید و خفن طور و یواشکی است.یک جوری باید از سفارت پاناما در اکوادور برای حضار خوانده شود وگرنه خیلی دردسر دارد و اینها.
این بخش درباره فیلم ابد و یک روز است. درباره کارگردان خفن اش که بدون اینکه احساس خفنبودگی کند یک فیلم قشنگی ساخته که آدم خوشش بیاید. درباره عوامل خفن فیلم است که بی آنکه خودشان را خیلی خفن بیانگارند یک کار خفنی کرده اند. درباره اینکه جنسش جنس خوبی است لامصّب، از بس که آدم را یاد آن خانواده ای میاندازد که علیرضا نادری آن طور نازنین و ایرانی نوشته بودشان. این نوشته میخواهد در عین خفن بودگی دست مریزاد بگوید به آدمهایی که دلشان قشنگ است حتی اگر معتادند. دلشان قشنگ است حتی اگر درد دارند. حتی اگر فقیراند.
فضلای بسیاری گفته اند چیزها بر دو دستهاند. چیزهای خوب و چیزهای بد. چیزهایی خوب هستند که گوهرشان از شادی باشند. فضلای بسیاری هم دسته های دیگری را قائل بوده اند و اصالت را بر گوهر غم دانسته اند. اما این جانب، بنده خفن حقیر سراپا تقصیر، چیزها را بر یک دسته میبینم : چیز. این چیز که ممکن است مثلا یک اثر هنری باشد، میتواند گوهری مخلوط از غصه و شادی داشته باشد. حالا اگر غلظت غم اش کمی به شادی اش چربید یا بالعکس به اصالت آن خدشه ای وارد نخواهد کرد. اینها را گفتم که بگویم فردا روزی اگر این فیلم یا فیلمهای قشنگی مثل این که فن بیماری را بلدند و چرک و تعفن را از زیر پوست شهر این جور استادانه و تمیز و خاضعانه بیرون میکشند و میریزند روی داریه، رفت و جایی دیده و شد و خدای نکرده جایزه ای گرفت؛ نگویند سیاه نماييد که به این سوی چراغ ناراحت میشوم.
بخش دل بخواهی:
آقا پرویز خیلی آقایی. دمت گرم داداش. همینجوری.
بخش بعد:
جنگ است آقا جنگ. کی گفته جنگ نیست؟ جنگ است. چندین و چند سال است که جنگ است. اما جنگ داریم تا جنگ. دم هر کس که میرود از حَرم دفاع میکند گرم که نه فقط از حرم بزرگی، که از حریم حیثیت ما دفاع میکند. که از ما دفاع میکند. که ما نه اینجاییم،ما هر آنجایی هستیم که قلب و دلمان آنجاست. دم هرکس که از این جوانها فیلم بسازد هم گرم. اما جنگ داریم تا جنگ. یک جنگی هم هست که مال امروز و دیروز نیست. مال این فکر و آن ایدئولوژی نیست. مال دوست و دشمن نیست. مال بیگانه و یگانه و اینوری و آنوری و میانروی و نفوذی و خویش و همساده هم نیست. جنگ انسان است. جنگ آدم است با توان و روان خودش. با تن و توش خودش. با بغرنجی هوای خانه و کاشانه اش. جنگ هوای ناسالم وضعیتی است که گاهی در آن نفس میکشیم از بس که خاک مرده ریخته باشند توش. جنگ دود است با ریه های تن های بی کس. جنگ سکه های آخر روز است با شپشهای سوراخ ته جیب. جنگ درد است.
دردهایی که نمیرود از دل و جان و دست و سر آدم بیرون الا به روزگاران. دردهایی که یک عمر، حتی تا ابد، حتی تا ابد و یک روز می مانند توی گنداب دل و روده زخمی آدم. یعنی روزی که مردهای هم نه، فردای آن روز تازه اذن دخول داده میشود به کرم و مورچه و مار و عقرب و غیره و ذالک که بفرما، آنجا که آب کسی گرم نشد از بخار این بُتّه بی بخار بی بته. شما غذایش کنید بلکه دلتان در بیاید از عزا جنگ داریم تا جنگ. یکی هم این جنگ را دیده. دم این یکی هم گرم که اگر زور بیاورد یک چنین جنگی و از پسش برنیاید کسی، آنوقت نه فقط شکست خورده تنها، بلکه لشکری از همراهان و هواداران.
یک چیزی دارد از این خانه میرود. یک چیزی که خودش هم دوست ندارد اما چاره ای دیگر نمانده برایش. یک چیزی که حتی مُفنگی برادر هم فهمیده که به قیمت کارتن خوابی هم شده نباید بگذارد که برود. به قیمت ترک سخت خلاف سنگین هم که شده. یک چیزی که حیثیت این خانه است. آبروی این خانه است. قلب و روح این خانه است. خادم این خانه است. یک چیزی که گوهر غلاف انگشتری این خانه است. یک چیزی که برای نرفتنش باید خودت را جمع وجور کنی. باید بهش مهر و محبت کنی. باید دوستش بداری و بگذاری دوست داشته باشد. یک چیزی که به زبان خوش و روی باز میتوانی نگهش داری به سادگی ولی اگر رفت با توپ و تفنگ هم نمیتوانی برگردانی اش. یک چیزی که آنوقت برای پس گرفتنش باید کرور کرور باج بدهی، خروار خروار حیثیت خرج کنی، قطره قطره شاید خون بدهی،تازه آیا بیاید آیا نیاید؟ این هم جنگ است برادر من. جنگِ نه از جلو نه ازپشت، جنگِ از درون است. انگار سرطانی که باید اول سعی کنی نگیری اش. اگر هم گرفتی زود به دادش برسی و هواداری اش را بکنی. که سرایت نکند به خشت خشت خانه ات. به سلول سلول استخوانت. به خانه خانه شهرت. یک چیز خوب دارد از دست میرود. یک چیزی که هم غم دارد توش هم شادی. هم عروس و زیبا میشود دیدش کنار خودت، هم غریب و زشت در مشت بیگانه.
بخش دیگر
بخش درد. بخش مرض. بخش بیماریهای
صعب العلاج. بخش بدخیمی ها. سرطانیها. بخش بدبخت بیچارهها،زندونیا. این بخش چون مناسبتی با این ایام خجسته ندارد، بالکل فروگذارده میشود
بخش یواشکی:
توی جشنواره تئاتر هم یک کاری بود از یک آدم خفن دیگری. یک کار خفنی درباره رنج. درباره سرایت درد از سلولهای بیمار و از بین رفته به سالمترها. «متاستاز». یک چیزی ، یعنی سرایت سرطان به قسمتهای دیگر. یک چیزی ، یعنی مرگ تدریجی یک انسان. و نه فقط یک انسان که مرگ تدریجی رویاهای پدر و مادر آن انسان. غم مزمن خانواده و فرزندانش. سرایت درد نه از یک سلول که از یک انسان به یک خانواده ، به یک جامعه. جنگ لشکری از سلولهای دیوانه شده، که به شکل مویرگی پراکنده میکنند خودشان را در هرکجای آباد و سالمی که ببینند و به آتش میکشند و میکُشند و میمیرند. انگار که یک انتحاری، خودش را توی یک کنسرت موسیقی. جنگِ همیشه نا تمام.
این متن خفن از این هنرمند نیمه کامِ منتقد نشده هنوز، میخواهد بگوید اگر عده ای از جنس کراهت و بیماری اینطور میتواند مویرگی، تنی را ، انسانی را، جامعه ای را، جهانی را آلوده کند، خدا گواه است که سلولی از جنس سلامت و رفاقت تواناتر است به تصاعد مهر.
از آنجا که این نوشته بخش بخش است و ناغافل یاد درد افتادم و همچنین از آنجا که من خیلی منتقد خفنی هستم و میتوانم درباره همه چیز نظرات فاضلانه ام را بگویم؛ گفتم از متاستاز اصغر دشتی هم حرفی زده باشم. نمایشی که یک شب در شبهای جشنواره موفق به دیدنش شدم و چه مبارک شبی بود آن شب.
نمایش خفنی از یک گروه خفن که هیچ خودشان را مثل این بنده خفن سراپا تقصیر، خفن نمیپندارند و مثل بچه آدم کارشان را میکنند. بعد که کار تمام شد تازه میفهمند خفن بوده اند یا نه. که انصافا خفن بودند. که شیر مادرهایشان حلالشان باشد که درد را گرفته اند و ایده سرایت رنج را رگفته اند و هضم کرده اند و انگار مورفی در فیلم مسیر سبز سلامتی و مهر و رفاقت و شعر و آواز متصاعد میکنند از خودشان. انگار که فیلتر غصه های ملت باشند. انگار که به جنگ سرطان رفته باشند با متاستاز کردن فداکاری و ایثار در رگ و خون جامعه. انگار که….انگار که…انگار که کار خیلی خفنی کرده باشند.
بخش خفن
اینکه من الان آنقدر خفنم به این دلیل است که با یک عالمه آدم خفن، همینطور مویرگی آشنا هستم. از ابراهیم خان حاتمی کیا و آن چهره ممنوع التصویر خندان گرفته تا همین سعید روستایی و باقی فضلا.قضیه این است که این چند روزه هرکس از کنار ما رد شد یک فامیلی ای با این بنده خدا که در بیست و هفت سالگی پدیده جشنواره امسال شده، داشت. یعنی تو بگو بقال سر کوچه هم گویا با این طفلک فالوده خورده و حرفهای مدرنیسم زده و آدورنو بلد است و نظریه ابر ریسمان ها را به شکلی خیلی هرمنوتیک و مامانی با مرگ مولف استاد کرده است. و چه بسیار شبهای پرباری که داشته راه موفقیت را پدرانه به گوشش میخوانده. والّا.
نمیدانم این معضل ما دهه شصتی هاست که بهجای خفن بودن واقعی، آنقدر شو آف خفن در میکنیم که دیگر انرژی برای انجام دادن یک کار حسابی برایمان نمی ماند، یا نسل های دیگر هم همینطور بوده اند. آنقدر از چسبیده شدنمان به این بازیگر یا آن آدم معروف خوشمان می آید و پز میدهیم که خود طرف هم آنقدر برای خودش نوشابه باز نمیکند. یارو یک جوری میگوید من بهش فیلم قرض میدادم، یا من باهاش یه چایی خوردم که انگار این فیلمی که ساخته لاینقطع و بی هیچ عذر و بهانه ای حاصل همین فداکاری بوده است. البته من خودم فرق میکنم ها. من کلا با سعید و بچه ها خیلی رفیق بودیم. نه از الان. از خیلی سال پیش. نوشابه که میخوردیم گازش رو یک جور ملویی بیرون میداد که صدا نده، از بس که بچه مودبی بود. گفت بیا نقش این معتاده که نوید محمدزاده بازی کرد رو هم تو بازی کن، من چون خون میبینم حالم بد میشه و اصلا دعوایی و اینا نیستم و دود هم اذیتم میکنه قبول نکردم. به جان خودت که می خواهم دنیات نباشه. کلی هم ناراحت شد طفلی. یه بار هم بهش گفتم تو یه روزی یه فیلمی میسازی که خیلی خفن میشه. بعد یه لبخندی بهم زد که توش یه حالت خوبی داشت. یه قیامتی بود اصلا. سیمرغ رو تو چشاش میشد دید. به همین برکت.
بخش آخر:
ایشالا که این هوای آلوده هم یه روزی صاف میشه. مث هوای دل اونایی که 15 سال از ترکشون میگذره. خداحافظ.
179/