زندگی جان نش به روایت خودش
مجله همشهری دانستنیها – ترجمه محمود حاج زمان: زندگی من به عنوان یک موجودیت فردی قانونی، در 13 ژوئن در «بلوفیلد» ویرجینیای غربی آغاز شد؛ در آسایشگاه بلوفیلد، بیمارستانی که امروز دیگر وجود خارجی ندارد. مطمئنا من نمی توانم آگاهانه و هوشیارانه هیچ چیز را از دو، سه سال نخستن زندگی ام به یاد بیاورم و البته همان طور که انتظار دارید، از نظر روانشناسی، خاطرات اولیه زندگی عملا «خاطراتی از خاطره ها» هستند و قابل مقایسه با افسانه های پریان که نسل به نسل و سینه به سینه از گویندگان به شنوندگان منتقل شده اند. اما حتی برای زمانی که خاطرات مستقیم به دلایل مختلفی از میان می روند، حقایق کماکان باقی می مانند.
من مانند خیلی از هم سن و سال هایم به مدارس استاندارد بلوفیلد رفتم و البته مهدکودک پیش از دبستان را هم تجربه کردم. والدینم یک دانش نامه برایم خریده بودند «دانش نامه مصور کامپتون» که با خواندنش در دوران کودکی چیزهای زیادی یاد گرفتم. کتاب های دیگری هم چه در خانه خودمان چه در خانه پدربزرگم وجود داشت که از نظر آموزشی، بسیار برای من ارزشمند بود.
بلوفیلد، شهر کوچکی در ناحیه ای نسبتا دورافتاده در کوهستان های «آپالاچیان»، جامعه ای دانشگاهی یا فناورانه به شمار نمی رفت. آنجا مرکز تاجران، وکلا و افرادی از این قماش محسوب می شد و وجودش را به راه آهن و معادن زغال سنگ غنی اطرافش مدیون بود. بنابراین از دیدگاه روشنفکرانه، زیستن در آنجا برای کسی که می خواست به جای دانستن درباره جامعه اطرافش از دانش جهان بیاموزد، چالشی بزرگ به حساب می آمد.
پدرم مهندس برق بود ولی من نشدم!
زمانی که دانش آموزی دبیرستانی بودم، کتاب «مردان ریاضیات» ای.تی.بل را خواندم. به خوبی موفقیتم را در اثبات قضیه کوچک، «فِرما» به یاد می آورم؛ قضیه ای فرما برای آزمون اول بودن یک عدد که بیان می کند اگر a یک عدد دلخواه و P یک عدد اول باشد، aP با خود a هم ارز است. آن زمان کارهای برقی و آزمایش های شیمی هم انجام می دادم. در ابتدا زمانی که در مدرسه از ما خواستند انشایی درباره اینکه «می خواهید در آینده چه کاره شوید» بنویسیم، نوشتم که مثل پدرم مهندس برق شوم. بعدها زمانی که وارد دانشگاه «کارنگی» پترزبورگ شدم، به عنوان دانشجوی مهندسی شیمی ثبت نام کرده بودم.
با در نظر گرفتن اتفاقات زمان درس خواندنم در دانشگاه کارنگی (که الان دانشگاه «کارنگی ملون» خوانده می شود)، خوش شانس بودم که بورسیه کامل تحصیلی داشتم؛ بورسیه بنیاد جورج واشنگتن. اما پس از یک ترم تحصیل در مهندسی شیمی، نگاهی منفی نسبت به گروه درس هایی مانند «ترسیم مکانیکی» پیدا کردم و رشته ام را به شیمی تغییر دادم. دوباره پس از مدتی تحصیل در رشته شیمی، با «تجزیه کمّی» به مشکل برخوردم؛ چرا که مهم نبود یک نفر چقدر خوب می تواند فکر کند و بفهمد یا حقایق را درک کند، بلکه مهم این بود که یک نفر چقدر خوب می تواند با «پیپت» کار کند و کار «تیتراسیون» (عیارگیری) را در آزمایشگاه انجام دهد.
ریاضیات تحمیلی
اساتید دانشکده ریاضی تشویقم می کردند تا رشته ام را به ریاضی تغییر دهم و مدام به من توضیح می دادند که آن قدر هم غیرممکن نیست که به عنوان یک ریاضیدان در آمریکا بتوانی شغل خوبی به دست آوری. در نهایت چنان در رشته ریاضی یاد گرفتم و پیشرفت کردم که در زمان فارغ التحصیلی، علاوه بر مدرک کارشناسی، یک مدرک کارشناسی ارشد ریاضی هم به من اعطا شد.
باید اشاره کنم که در سال های آخر درس خواندن در مدارس بلوفیلد، والدینم من را در یک دوره تکمیلی ریاضی در کالج بلوفیلد ثبت نام کردند. اگرچه پیشرفت های رسمی ام در دانشگاه کارنگی، به دلیل مطالعات اضافی من در این دوران نبود، اما از این دوره دانش و توانایی هایی در اختیار داشتم که باعث شد، نیاز چندانی به یادگیری از درس های مقدماتی ریاضی دانشگاه نداشته باشم.
پرینستونی های سخاوتمند
به یاد دارم زمانی که فارغ التحصیل شدم، پیشنهاد کمک هزینه تحصیلی برای ادامه تحصیل در دانشگاه هاروارد یا پرینستون به من ارائه شد. پیشنهاد پرینستون سخاوتمندانه تر بود؛ چرا که من در رقابت های «پوتنام» برنده نشده بودم و به نظر می رسید که مسوولان پرینستون شوق بیشتری داشتند تا به دانشگاه آنها بروم. برای تشویق من به آمدن به پرینستون، پروفسور «تاکر» نامه ای برایم نوشت. در عین حال از نقطه نظر خانوادگی، پرینستون فاصله جغرافیایی کمتری تا بلوفیلد داشت. درنتیجه، به انتخاب من برای ادامه تحصیلات تکمیلی تبدیل شد.
شروع بازی با مساله چانه زنی
زمانی که در دانشگاه کارنگی درس می خواندم، واحدی اختیاری با عنوان «اقتصاد بین الملل» گذرانده بودم و در نتیجه تماس با ایده ها و مسائل اقتصادی، به ایده ای رسیدم که منجر به نوشتن مقاله «مساله چانه زنی» شد؛ مقاله ای که بعدها در مجله Econometrical به چاپ رسید. این همان ایده ای بود که زمانی که در پرینستون دانشجوی تحصیلات تکمیلی بودم، علاقه مندی ام به مطالعه درخصوص نظریه بازی ها را شکل داد؛ جایی که تحت تاثیر کارهای فن نیومن و مورگنسترن قرار گرفتم.
به عنوان دانشجوی تحصیلات تکمیلی، ریاضیات را بسیار وسیع خوانده بودم و به اندازه کافی خوش شانس بودم. در کنار پروراندن ایده ای که منجر به «بازی های بدون تشریک مساعی» شد، توانستم کشف خوبی در ارتباط با خمینه ها (مانیفولدها) و جبر حقیقی به دست آوردم. درنتیجه عملا برای این احتمال آماده بودم که اگر کارهایم در زمینه نظریه بازی ها به عنوان پایان نامه ای قابل قبول برای دانشکده ریاضی پذیرفته نشد؛ بتوانم مدرک دکترای خودم را براساس نتایج دیگر کارهایم اخذ کنم.
اما بازی روزگار این گونه بود که ایده های نظریه بازی، که به نوعی انحراف از «خط» (که تا حدودی شبیه خطوط احزاب سیاسی است) کتاب فن نیومن و مورگنسترن بود، به عنوان پایان نامه دکترای ریاضی پذیرفته شد و بعدها، زمانی که استادیار دانشگاه ام.آی.تی بودم، مقاله «خمینه های جبر حقیقی» را نوشتم و به چاپ رساندم. تابستان سال 1951 و به عنوان «استادیار کرسی C.L.EMoore» به ام.آی.تی رفتم. پس از اخذ مدرک دکترا در سال 1950، به مدت یک سال استادیار دانشگاه پرینستون بودم. به دلایل شخصی و اجتماعی و نه به دلایل آکادمیک، پذیرفتن شغل استادی دانشگاه ام.آی.تی که درآمد بهتری هم داشت، دلپذیرتر به نظر می رسید.
آغاز بدشانسی های من
از سال 1951 تا زمانی که در بهار 1959 استعفاء دادم، در دانشکده ریاضی ام.آی.تی بودم. سال تحصیلی 57-1956، بودجه پژوهشی آلفرد سولان را در اختیار داشتم و تصمیم گرفتم که آن سال را به عنوان عضو (موقت) موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون بگذرانم.
طی این دوره زمانی، به حل یک مساله حل نشده کلاسیک در ارتباط با هندسه دیفرانسیل علاقه مند شدم که به نوعی در ارتباط با سوالات هندسی برآمده از نظریه نسبیت عام بود. مساله، اثبات جاگیرپذیری همگن (ایزومتریک) خمینه های انتزاعی ریمان در فضای مسطح (اقلیدسی) بود. اما این مساله، با وجود کلاسیک بودنش، چندان به عنوان مساله معروفی شناخته نمی شد. برای مثال، مثل مساله حدس چهار رنگ (مساله معروفی که بیان می دارد تنها با استفاده از چهار رنگ، می توان یک نقشه جغرافیا را به گونه ای رنگ آمیزی کرد که هیچ دو کشور یا ناحیه همسایه در نقشه رنگ مشابهی نداشته باشند) شناخته شده نیست.
درنتیجه به محض اینکه در صحبت های روزمره ام در ام.آی.تی شنیدم که بحث مساله جاگیرپذیری باز شده است، شروع به کار درباره آن کرد. طی نخستین دوره، این نتیجه غریب به دست آمد که به طرز شگفت انگیزی، جاگیرپذیری در فضاهای محصور با ابعاد پایین امکان پذیر است؛ تنها به شراط اینکه محدودیت همواری (Smoothness) را برای جاگیرپذیری بپذیریم. در مرحله بعد، با استفاده از «تحلیل سنگین» نهایتا مساله به صورت جاگیرپذیری با درجات همواری بالاتر نیز حل شد.
زمانی که مشغول گذراندن فرصت مطالعاتی خودم در موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون بودم، مساله دیگری را در ارتباط با معادلات دیفرانسیل پاره ای در دست گرفتم که برای حالت بیش از دوبعدی حل نشده باقی مانده بود. اگرچه موفق به حل مساله شدم، اما دچار این بدشانسی شدم که به اندازه کافی راجع به کارهای سایر افراد در این زمینه آگاه نبودم؛ چرا که معلوم شد کارهایم موازی با انیو جیورجی از دانشگاه پیزا ایتالیا پیش می رفت.
ازدواج با آلیشیا
در این زمان بود که به تغییر بزرگ زندگی ام رسیدم؛ تغییر از شخصیت تفکر منطقی علمی به تفکر متوهمانه ای که از نظر روانشناسی اختلال «اسکیزوفرنی» یا «اسکیزوفرنی پارانویایی» نامیده می شود، اما واقعا تلاش نمی کنم که این دوران طولانی را برای تان توصیف کنم؛ بلکه در کمال شرمندگی از این بخش می گذرم و تنها جزئیات شخصیت حقیقی خودم را برای شما توصیف می کنم.
در همان دوران فرصت مطالعاتی سال های 1956 و 57 ازدواج کردم. آلیشیا در رشته فیزیک از دانشگاه ام.آی.تی فارغ التحصیل شده بود؛ جایی که ما همدیگر را ملاقات کردیم و در آن سال کاری در ناحیه نیویورک داست. آلیشیا در السالوادور به دنیا آمده بود، اما در سال های نخست زندگی اش به آمریکا آمده بودند؛ او و والدینش مدت ها بود که شهروند آمریکا به شمار می رفتند.
جان نش از اسکیزوفرنی در 30 سالگی می گوید
چگونه اختلالات روانی را دور زدم؟
اختلالات روانی من در ماه های نخست سال 1959 آغاز شد، زمانی که آلیشیا حامله شد. درنتیجه، من از شغلم به عنوان هیئت علمی ام.آی.تی استعفاء دادم و در نهایت پس از گذراندن یک دوره 50 روزه «زیر نظر» در بیمارستان مک لین، به اروپا رفتم و تلاش کردم به عنوان پناهنده موقعیتی در آنجا برای خودم به دست آوردم.
بعدها، دوره های زمانی پنج تا هشت ماهه را در بیمارستان های نیوجرسی گذراندم؛ که همه غیرداوطلبانه بودند و همیشه هم تلاش می کردم تا با دعوایی حقوقی از آنجاها خلاص شوم.
پس از اینکه به اندازه کافی در بیمارستان ها بستری بودم، درنهایت پذیرفتم که تصورات متوهمانه خودم را انکار کنم و به تفکرات خودم به عنوان انسانی با اوضاع متعارف تر رجوع کنم و به تحقیقات ریاضیاتی خودم بازگشتم. در این فاصله، موفق شدم چندین کار ریاضیاتی قابل احترام انجام دهم.
این کار تحقیقی درباره «مساله کوشی-اویلر درباره معادلات دیفرانسیل سیال معمولی» بود؛ ایده ای که پرفسور هیروناکا آن را «تبدیل هوش از سر پران نش» نامید و دیگران نیز القابی همچون «زیرساخت تکنیکی» و «تحلیل گری راه حل مسائل توابع ضمنی با داده های تحلیلی» نامیدند.
اما پس از بازگشت دوباره تفکرات متوهمانه ام در اواخر دهه 1960، تلاش کردم به شخصی با تفکر تحت تاثیر توهم، اما رفتار نسبتا معتدل و مناسب تبدیل شوم که درنتیجه تلاش می کرد از بستری شدن در بیمارستان و جلب توجه مستقیم پزشکان اجتناب کند.
و زمان سپری شد و من به تدریج شروع به انکار خردمندانه و عقلانی برخی از توهمانی کردم که روی خط سیر تفکر من که موقعیت اجتماعی و شخصیتی ام را تعریف می کرد، تاثیر می گذاشت.
بنابراین، در حال حاضر به نظر می رسد که دوباره منطقی فکر می کنم و به روشی رفتار می کنم که معرف یک دانشمند است. با این وجود، وضعیت من این خوشحالی را ندارد که مثلا یک نفر از ناتوانی فیزیکی به شرایط سلامت فیزیکی کامل باز می گردد. یک جنبه وضعیت فعلیم این است که تفکر کاملا منطقی باعث تحمیل محدودیتی بر تفکر فرد درخصوص ارتباطش با عالم هستی می شود.
از نظر آماری، غیرممکن به نظر می رسد که یک ریاضیدان یا دانشمند در سن 66 سالگی بتواند به تلاش های تحقیقاتی اش ادامه دهد و چیز زیادی به دستاوردهای قبلی اش بیفزاید. با این وجود، من هنوز تلاش می کنم. با درنظر گرفتن شکافی به اندازه 25 سال تفکر تا حدی متوهمانه که عملا به نوعی تعطیلات می مانند، کاملا محتمل است که وضعیت من غیرعادی باشد. بنابراین، امیدوارم که بتوانم چیز ارزشمند دیگری را از مطالعات فعلی ام یا ایده های تازه ای که در آینده به سراغم خواهدآمد، به دست آورم.