شهرزاد، روایت خیال اجتماعی

موبنا – این شعار هرچند برای جلب مخاطب به سریال و چشاندن حال‌وهوای آن کافی است، اما با کمی تأمل نشان می‌دهد که در هر شرایطی هم صادق نیست. نمونه بسیار در دسترس آن همان عشق بابک- مریم (دوستان بازیگر فرهاد) است که به نظر نمی‌آید از آن تندباد حوادث سریال چندان صدمه‌ای دیده باشد و بلکه استوار است و فاصله چندانی با وصال ندارد. تصور مضحکی است که گمان کنیم در تندباد حوادث مرداد ١٣٣٢ اغلب عشق‌ها قربانی شده‌اند. این شعار سریال به هر نوع عشقی ارجاع ندارد.
یکی از بروزات پرسابقه عشق در داستان‌ها این بوده است که قویا چیزهایی را که خارج از جهان یکه خود آن هستند احضار کرده، با آنها درهم‌تنیده شود. نمونه معروف دختر پولدار- پسر فقیر یا دختر فقیر-پسر پولدار را در نظر بگیرید (خصومت طبقاتی). یا نمونه ژولیت و رومئو از دو خاندان دشمن هم (خصومت گروهی). درست‌تر آن است که بگوییم اینها چیزهایی خارجی نیستند بلکه امتدادی هستند از دغدغه و خیال وصال در عشق. یا چنان‌که آشکارتر است، موانعی هستند که وصال باید خود را در مقابل آنها اثبات کند یا حتی شاید بتوان گفت عشق یک مرد و زن و خصومت دو گروه یا طبقه، هرکدام به شیوه خود بیدارکننده دغدغه واحدی هستند و از‌این‌رو این درهم‌تنیدگی آنها در داستان‌ها اختیاری نیست. داستان عشقی سریال شهرزاد هم از همین دست است.
لحظه‌های نخست قسمت اول، کابوس یک جوخه اعدام است و چندنفری که برای تیرباران بسته شده‌اند؛ کابوس شهرزاد، که گویا مرد آشنایی هم در میانشان است. سریال در پیونددادن عشق فرهاد و شیرین با مرگ و سیاست هیچ تعلل نمی‌کند. پسر، دانشجوی ادبیات و پیرو پرشور مصدق و بالاخص فاطمی است. او از تصور اعلام جمهوری توسط دکتر فاطمی به شعف آمده است. دختر، خط سیاسی یکسانی دارد هرچند که معتقد است نباید در خواسته‌ها افراط کرد. او از اولین دانشجویان زن رشته پزشکی است که توانسته تا حد زیادی محدودیت‌هایی را که خانواده سنتی‌اش بر خواهران دیگرش تحمیل کرده‌‌اند پس بزند و مختصر اختیار ‌عملی به دست آورد. این دو که نامزد هم و در آستانه ازدواجند مجبور به جدایی می‌شوند.
پدران فرهاد و شهرزاد، زیردست شخصی ثروتمند، صاحب‌نفوذ و مقتدر، مستبدی پشتیبانِ شاه و به‌شدت کهنه‌اندیش، به نام بزرگ‌آقا هستند. بزرگ‌آقا که دخترش، تنها فرزندش، نازاست، امر می‌کند که شهرزاد، دختر جمشید به عقد داماد و برادرزاده‌اش (قباد) درآید تا این خانواده بی‌وارث نماند. امر، امرِ بزرگ‌آقاست و باوجود استقامت و مخالفت فرهاد و شهرزاد، انجام می‌شود.
نه‌تنها عشق فرهاد و شهرزاد، بلکه تمام عشق‌ها و ازدواج‌های سریال یا شکست‌خورده‌اند یا دور نیست که به شکست بینجامند (به‌استثنای همان یک مورد که عنوان شد). قباد، که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده است، سال‌ها پیش بی‌آنکه اختیاری از خود داشته باشد با شیرین، دختر بزرگ‌آقا، ازدواج کرده است. او اوقاتِ (معمولا زیادِ) بی‌کاری‌اش را به تفریح و بازی و معاشرت با زنان مشغول است و نفرتی سرکوب‌شده از زنش دارد که نمونه دختری از طبقات ثروتمند است و جز تعریف‌کردن از خرید فلان و بهمان چیز و پرخاش از بابت الواطی‌های شوهرش حرف دیگری ندارد. زنی است با تمایل شدید به گول‌زدن خود.
عشق فرهاد- رویا (آذر)، و قباد-شهرزاد هم همچون عشق فرهاد- شهرزاد آیینه خیال یک پیوند اجتماعی است. دوتایی فرهاد- شهرزاد را مختصرا می‌شود ائتلاف تعهد و تخصص دانست؛ ادبیات متعهد و پزشک متخصص. این البته بعینه خاستگاه سازمان‌یابی سیاسی جنبش دموکراتیک- ملی‌گرایانه ایران در آن سال‌هاست. آبراهامیان در «ایران بین دو انقلاب» در فصلی راجع به انتخابات مجلس چهاردهم (آبان تا بهمن ١٣٢٢) می‌نویسد: «حزب ایران که به‌زودی سازمان عمده غیرمذهبی و ناسیونالیست کشور شد، از کانون مهندسین که در مهرماه ١٣٢٠ تشکیل شده بود به وجود آمد».. و در «مردم در سیاست ایران» می‌نویسد: [حزب ایران] کماکان و اساسا سازمانی بود متعلق به طبقه متوسط حقوق‌بگیر: مهندسان، وکلا، پزشکان، معلمان و کارمندان دولت. در راه‌پیمایی‌هایش دانشجوها، دبیرستانی‌ها و کارمندها حضوری چشمگیر داشتند». مردم در قیام ٣٠ تیر ١٣٣١ پیروز شده بودند، شاه عملا از کشور فرار کرده بود، روحیه‌ها بالا بود و به نظر می‌رسید که آینده سیاسی ایران یا شکل جمهوری خواهد داشت یا قدرت شاه در آن به میزان قابل‌ملاحظه‌ای محدود خواهد شد. در سال‌های قبل از آن، هواداران پرتعداد حزب توده (قدرتمندترین تشکل سیاسی مردمی کشور) پیروزی‌های ارزشمندی در زمینه عدالت اجتماعی به دست آورده بودند. با این پیش‌زمینه می‌توان فهمید که کودتای ٢٨ مرداد تا چه اندازه برای هواداران جبهه ملی از قبیل فرهاد و شهرزاد مبهوت‌کننده بوده است.
عشق فرهاد- رویا (آذر)، و عشق قباد- شهرزاد، متعاقب شکست‌خوردن عشق فرهاد- شهرزاد رخ می‌دهند. اولی معطوف به گذشته است و دومی معطوف به آینده. مواجهه فرهاد و نرگس اساسا یک مواجهه دیرهنگام است. تمام آنچه درباره رابطه حزب توده و جبهه ملی و افسوس‌خوردن بر عدم‌هماهنگی ادعایی این دو نوشته شده است البته راجع به قبل از کودتاست و نه بعد از آن. آذر از طرف سازمانش (حزب توده) مأمور می‌شود که برای حرف‌کشیدن از فرهاد راجع به یکی از اعضای سازمان که در زندان عده زیادی را لو داده است به او نزدیک شود. فرهاد چنان‌که قبل از آن هم گفته بود هیچ اطلاعی دراین‌باره ندارد. اما فرهاد و آذر (که خود را رویا معرفی می‌کند) به‌واسطه شعر با هم انس می‌گیرند و دلبسته هم می‌شوند. از ذکر حوادثی که نهایتا باعث جدایی این دو شد صرف‌نظر می‌کنم. در فرهاد-رویا، داستانی عشقی را داریم که خودش نسخه‌ای از یک عشق به‌انجام‌نرسیده است. عشق فرهاد-رویا، نسخه بدل عشق فرهاد- آذر است. نیازی به تأکید نیست که چگونه خیال یک وحدت سیاسی- اجتماعی از این دست کاملا بر رابطه فرهاد-رویا سوار شده است و حسرت‌آلوده‌بودن آن مابازايی است برای حسرت‌آلوده‌بودن تمام مکتوباتی که در آنها حزب توده یا جبهه ملی، آن دیگری را به تعلل، خیانت یا … در مبارزه متهم می‌کنند؛ مکتوباتی که به‌ندرت پیش می‌آید که توجه جدی به زیربناهای این ائتلاف و محدودیت‌های ایدئولوژیک و استراتژیک هر یک از بازیگران آن داشته باشند.
عشق قباد- شهرزاد به‌نوعی از آن دوتای دیگر خیالین‌تر است. اگر فرهاد- شهرزاد را می‌شد در خاستگاه حزب ایران یافت و فرهاد-رویا را در گفتمان توصیف رابطه حزب توده- جبهه ملی، عشق قباد-شهرزاد به درجه‌ای از خیال‌ورزی اجتماعی تعلق دارد که ما‌بازای عینی در فضای اجتماعی ندارد. قباد آن وارث بزرگ‌آقاست که وجودش با بزرگ‌آقا در زاویه است. این زاویه‌داری در وضعیت خانوادگی قباد ابراز می‌شود. او پسر بزرگ‌آقا نیست بلکه برادرزاده اوست و ضمنا برادرزاده‌ای است که پدرش را در سن بسیار پایینی از دست داده است و ایضا مادرش را. به‌عبارتی او یک وارث یتیم است که عملا به‌واسطه ازدواجش وارث بزرگ‌آقا شده است. به عبارت دقیق‌تر باید گفت که نه قباد و نه شیرین هیچ‌کدام وارث واقعی بزرگ‌آقا نیستند بلکه فقط نوه بزرگ‌آقا می‌تواند چنین جایگاهی داشته باشد، چون شیرین دختر است و قباد پسر بزرگ‌آقا نیست.
قباد بی‌میل یا ناتوان از آن است که نقش یک شوهر جاافتاده و قابل‌اتکا را ایفا کند و نگذارد زنش از هرزگی‌هایش بویی ببرد. وضعیت خانوادگی خاصش و ازدواج تحقیر‌آمیزش با شیرین او را سردرگم و بی‌هدف کرده است. به‌طورخلاصه باید گفت که قباد نقش عضوی از طبقه سرمایه‌دار را ایفا می‌کند که عملا از خصایل این طبقه آنچنان که در عمویش متجلی است محروم است. این وضعیت متناقض قباد خوراک مناسبی برای یک خیال‌ورزی اجتماعی است. پیوند قباد- شهرزاد، هرچند پیوندی از سر اجبار قدرت اعظم (به مظهریت بزرگ‌آقا) است اما این اجبار به‌زودی به‌واسطه یک رؤیا از تلخی‌اش کاسته شده و طعم مطبوعی می‌گیرد؛ رؤیای پیوند پرباری میان قشر متخصص و ابرثروتمندهای کشور برای به‌دنیا‌آوردن و پرورش نسل آینده (که البته از همین الان بر سر تصاحبش دعواست چون به شیرین وعده داده شده که این فرزند را از شهرزاد گرفته و به او خواهند داد). این ابرثروتمند که از قضا احتمالا هیچ ثروت قابل‌ملاحظه‌ای از خود ندارد (همان رستوران و فرش‌فروشی جمشید و هاشم را هم ندارد!) دیگر مانند بزرگ‌آقا زورگو نیست. بی‌ذوق و بی‌سواد است اما دوست دارد که باذوق و باسواد باشد و شهرزاد را از بابت تحصیلات و تخصصش شماتت نمی‌کند (به قشر باسواد کینه دارد اما شهرزاد برایش استثناست). او در شهرزاد آدم باشخصیتی را می‌بیند که باملاحظه و مسئول در قبال مردم است؛ کسی که پذیرای او است، اولین کسی که او را آدم به حساب آورده است، و قصه دورودراز هزارویک‌شب را برایش می‌خواند. و شهرزاد در او امکانی را برای آینده می‌بیند؛ مردی که می‌تواند از سلطه بزرگ‌آقا رها شود؛ کسی که می‌توان شب‌های پیاپی قصه‌ها او را به‌دنبال خود کشید. قباد ناخودآگاه در نظر شهرزاد (یا شاید نه در نظر او اما در نظر ما تماشاگران سریال) کسی است که به پشتوانه عمویش می‌تواند همچون خود بزرگ‌آقا از رؤسای آینده کشور باشد، اما از سوی دیگر رئیسی خواهد بود متأثر از شهرزاد (یک پزشک، یک متخصص و خیرخواه مردم) و ازاین‌رو رئیسی که استحاله یافته است و از شرارت رئیس‌بودن در او خبری نخواهد بود. البته خاطرتان هست که چطور قانون یک شب- شش شب بزرگ‌آقا این ازدواج را عملا ابتر می‌کند. شهرزاد فقط زن دوم قباد است که برای بچه‌زاییدن به خدمت گرفته شده است و نه بیشتر.
سریال شهرزاد را می‌توان از معدود سریال‌های مهم ١٠ سال گذشته دانست که با سه پیوند عشقی، سه خیال‌ورزی و حسرت اجتماعی موجود در ایران را زبردستانه ابراز می‌کند. شخصیت‌پردازی، خط داستانی، گفت‌وگوها و بازیگری، کیفیت خوب یا بهتر از خوب دارند. یکی از مؤلفه‌های تحسین‌برانگیز سریال، شیوه به‌تصویرکشیدن پدران در آن است. به خاطر نمی‌آورم که در هیچ سریال ایرانی‌ای پیش از این، یک پدر خوب در چنین جایگاه نازلی قرار گرفته باشد. عمدتا پدرها یا خوب بوده‌اند و فرزندان خطاکارشان را به راه راست هدایت می‌کرده‌اند یا آنکه بد بوده‌اند، یعنی در انجام وظایف پدری کوتاهی می‌کرده‌اند و از این جهت محکوم و تقبیح می‌شدند. اما جمشید و هاشم از سنخ دیگری هستند. آنها پدران خوب و موجه خانواده اما درعین‌حال جنایتکار هستند. مستقیما شریک جنایت‌ها و بدکاری‌های بزرگ‌آقا هستند. نان حلالی که به دست می‌آورند به خون آغشته است، اما از آن خاطرشان آزرده نمی‌شود یا یاد گرفته‌‌اند که خاطرشان آزرده نشود. برای خود کیابیایی دارند اما روزانه و هفتگی دستبوس بزرگ‌آقا هستند. با خانواده‌شان خوش‌رفتارند و هوای فرزندانشان را دارند، چنان‌که حتی به برخی از آنها آسان هم می‌گیرند اما نهایتا منتقل‌کننده و مجری خواست قدرت اعظم هستند. از جمله خصوصیات هردو، سرکوب‌کردن ملایم هر نوع سخنی متفاوت از سخن خودشان است. تکیه‌کلام هاشم این است: «شعر تحویل من نده» و تکیه‌کلام جمشید اینکه «حرف‌های خارجی می‌زنی». آنچه در قاموسشان جایی ندارد شعر و حرف خارجی است که از قضا دو نقطه تراکم ایدئولوژیک انقلاب مشروطه‌اند. مکمل این سرکوب کلام، یادآوری همیشگی بزرگ‌آقا در پایان هر طرح توطئه است، اینکه «نمی‌خواهم احدی راجع به این موضوع با فلانی صحبت کنه» و به‌این‌ترتیب خواهان آن است که اختیار کلام به تمامی در دست خودش باشد و آدم‌های حول وی جز به‌واسطه خودش هیچ گفت‌وگویی با هم نداشته باشند. اما در پایان، این نکته هم قابل‌بحث است که آیا این رویکرد سریال شهرزاد به پدران را باید افشاگرانه دانست یا از قضا نتیجه به‌تصویرکشیدن کنش‌ها و حالات این دو پدر چیزی جز توجیه انتخاب‌ها و زندگی‌شان نیست. این پرسش را بی‌پاسخ می‌گذارم.
تا الان ١٨ قسمت از سریال شهرزاد پخش شده است و حال باید دید که در ادامه داستان چه بر سر رابطه قباد و شهرزاد خواهد آمد و آیا مثلا امکان وصال دیرهنگامی برای فرهاد و شهرزاد وجود دارد. این یک کنجکاوی محض برای دیدن پایان ماجرا نیست بلکه اهمیت آن از این رو است که نشان می‌دهد نویسنده و کارگردان برای گره کور این سرنوشت‌ها چه خیالی در سر دارند. این مهم است که بدانیم سریال شهرزاد نهایتا با ‌بن‌بست رابطه‌ها چگونه تا می‌کند، چون این درعین‌حال پیشنهادی است به تماشاگران برای حل‌و‌فصل خیال‌های نافرجام اجتماعی‌شان. همین‌جا بد نیست اشاره کنم که از قضا آنچه نغمه ثمینی در فیلم‌نامه این سریال نوشته است، با داستان عشقی زندگی خود وی که در کانال تلگرامش منتشر شد مایه‌های مشترک بسیار آشکاری دارد.
اما از این مهم‌تر این موضوع است که برای خود این سه پیوند عشقی، برای این سه خیال‌ورزی اجتماعی، چه ارزشی می‌توان قائل شد؟ اسلاوی ژیژک، فیلسوفی از کشور اسلوونی، در سخنرانی‌ای این موضوع را پیش می‌کشد که نکته مهم فقط این نیست که رؤیاهایمان را پی بگیریم، بلکه این هم هست که اصولا چه رؤیایی داریم. وی بر اهمیت اینکه شخص خود، رؤیاهایش را سانسور کند تأکید می‌کند و اینکه نفس داشتن این یا آن رؤیا چیزی است که باید بر سرش تصمیم‌گیری شود چراکه هستند رؤیاهایی که نسخه اشتباه یا کم‌رنگ رؤیاهایی حقیقی‌ترند یا صاف و ساده مضر و گمراه‌کننده‌اند. پس یک سؤال مهم این است که آیا این سریال توانسته است رویکردی ارزیابانه به این خیال‌ورزی‌ها داشته باشد یا صرفا بازتاب سوگوارانه آنها بوده؟ و اگر پاسخ به این سؤال همان مورد دوم باشد، یعنی بازتاب سوگوارانه خیال‌ورزی‌ها، خود این در اذهان تماشاگران سریال چه بازتاب محتملی داشته یا می‌تواند داشته باشد؟ به یاد عنوان مقاله فرهاد دماوندی می‌افتم، با کمی تغییر: «خیال‌ورزی مسکوت، خیال‌ورزی متکلم: وظیفه خیال‌ورزی چیست؟»

منبع:روزنامه شرق

179/

نوشته های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا