تذکره عادل فردوسی پور
بشیر اسماعیلی
نقل است آن سال که وی دیده به جهان گشود، کسوفی در کرمان پدیدار شد که خلایق را وحشت افزود. از آن روی که بر خورشید 6 لکه چونان توپ فوتبال نقش بست. سپس درختان خرما بارور گشت و مصرف نعنا دوسیب فزونی گرفت. پس ولادتش را مردمان به فال نیک گرفتند و بختش را بلند دانستند.
در طفولیت عادل از مکتب میگریخت و به امجدیه میرفت. روزی مولانا جلال الدین بلخی، گوش عادل بپیچاند که «ای طفل، چون مینگرم تو را صلاح در تحصیل دانش است» عادل بخندید و این بیت فی المجلس سرود:
از درس و بحث مدرسهام حاصلی نشد/ یک چند هم خدمت فوتبال و توپ کنم
مولانا جامه به تن درید و شمس را رها کرد و مرید فردوسی پور گشت!
ایضا در جمعی به همراه مریدان نشسته بود. نادانی بر آنان وارد گشت و عادل را دشنام همی داد. مریدان برآشفتند. عادل بخندید و سپس این بیت را در دستگاه همایون خواندن گرفت:
گر کس بد ما به خلق گوید/ ما صورت او نمیخراشیم
ما نیز ز خوبی اش بگوییم / تا هر دو دروغ گفته باشیم
مریدان چو این نکته بشنیدند بر خود بمب بستند و ضامن برکشیدند!
روایت کنند در بیابانی «حاتم طایی» را دید که با «جرارد پیکه» به تخته نرد اندر بودند. حاتم طایی فرمود «ای عادل! تاسی بینداز، زیرا اقبالت بلند است که مملکتی را سر کار گماشتهای.»
عادل بینداخت، پس جفت شش آمد و پیکه مارس شد! حاتم برجهید و پیشانی عادل ببوسید. سپس دامنش برگرفت که ای جوانمرد، از من چیزی طلب کن تا به جبران التفات ببخشم. عادل فرمود «هرآنچه از خدای متعال خواستهام به من ارزانی داشت، الا موی بوری که به جرارد پیکه بخشیده است!»
حاتم طایی لختی در حکمت این سخن بیندیشید، سپس چون ملتفت شد، سر به زیر انداخت که «همین یه قلمو شرمندهم!» عادل بخندید که «من را نشناختهای؟ خواستم به ضعفت واقف شوی»!
الغرض آخر الامر در نود سالگی دیده از جهان فروبست. شب وفاتش، به خواب مردی وارد شد که برایم طلب مغفرت نمایید، باشد که مشمول غفران الهی گردم، از آن رو که در بهشت با «بهرام شفیع» محشور شدهام و لاینقطع میگوید «میریم که داشته باشیم!»